یوزپلنگ محبت کرد و با اینکه خودم، خودم رو دعوت کرده بودم من رو به بازی وبلاگی پذیرفت. در این بازی باید خاطراتی تعریف شود که آبشخور ذهنیتش از ذهن توسعه نیافته کودکی ما سرچشمه می گرفته است. "پسره یه بی تربیت! [شرق]...[شورق]...بدو گمشو از جلوی چشام. معلوم نیست باز با کدوم لاتی گشته. گمشو ببینم بی شعور........". اما به خدا من بی تقصیر بودم. من حتا اسمش رو هم نمیدونستم، چه برسه به معنیش. یه مدتی بود که این فعل "بیلاخ دادن" خیلی مد شده بود. آقا ملت چپ و راست به هم بیلاخ میدادن. توی خیابون، توی مغازه، توی تاکسی، توی هر قبرستونی که فکرشو بکنی زرت و زرت به هم بیلاخ میدادن. درست عین صحنههای دوئل تو فیلمهای کابویی که هر کی زودتر دست به هفت تیر ببره، برنده است، در کم تر از جیک ثانیه انگشته رو از توی جیب در میاوردن و به هم بیلاخ میدادن. طبیعی بود که برای یه بچهٔ ۶، ۷ ساله جذابیت فراوونی داشت. آقا به قدری از این کار خوشم اومده بود که نگو. نه که معنیاش رو بدونم و خوشم بیاد ها. اتفاقا چون معنیش رو نمیدونستم، از ژستش خیلی خوشم اومده بود. طرف با یه ظرافتی انگشته رو نثار قلب دشمن میکرد که گمون میکردی یارو آکتوره و بارها این کار رو تمرین کرده. یه حرکت کاملا موزون بود، بیسته بیست! اما یه جای کار لنگ بود. در خلوت خودم، هر چی انگشتم رو در ژستهای مختلف میاوردم بالا، بازم اونجوری که باید میشد از آب در نمییومد. چه چیزیش کم بود. کم کم با دقت در آیین اجرای صحیح بیلاخ متوجه شدم که موضوع پیچیده تر از این حرفاست و برای اجرای صحیح این حرکت باید فاکتورهای زیادی رو در نظر داشت. اول اینکه متوجه شدم که فرد بیلاخ دهنده در حین بیلاخ دادن، یک لذت مثال زدنی در صورتش پیداست و چشماش از عشقه کاری که داره انجام میده برق میزنه. این شد که فهمیدم باید با تمام وجودت این کار رو انجام بدی. در مورد دومی که کشف کردم فهمیدم که این کار رو به صورت صامت نمیشه انجام داد و نصف لذتش به صدای مخصوصی یه که باهاش در میارن. یه چیزی شبیه "بیا" اما با تشدید خیلی غلیظ روی "ی". البته ظاهرا هر چی حرف "ی" رو طولانی تر میکشیدی مفهوم پر مسما تری رو منتقل میکردی. دنیایی فاصله بود بین "بیییا" و "بییییییییییییییییییییییا"! همه چیز جور بود بجز اینکه بدونم واقعا در چه موقعیتی میشه از این حربه استفاده کرد. اما هیچ نگران نباش. مطالعات دقیق من به این موضوع هم توجه داشت و نهیاتا کشف کردم که از این مجموعهٔ ورپریده در مواقعی استفاده میکنن که میخوان بگن "خر خودتی" یا "من دستت رو خوندم" یا همون "اوهوکی" خودمون. حالا دیگه همه چیز جوره جور بود برای استفادهٔ کاربردی. شوهره عمهٔ بزرگم تاجر بود و مدام در سفر. از بد روزگار شبی رو انتخاب کردم که به مناسبت برگشتن مارکوپولو از سفر، عمه جان همهٔ فامیل دور ونزدیک رو دعوت کرده بود تا مهمانیهای عقب افتاده رو جبران کنه. هر کسی رو که توی این ۲۹ سال به عنوان فامیل شناخته ام، اون شب اونجا بود. ما و بچههای فامیل، حیاط و زیرزمین رو روی سرمون گذشته بودیم از سرو صدا، از بس که بازی بالا گرفته بود. از اون شبهایی بود که توی بازی رو فرم بودم ها. هر آتیشی که خواسته بودم سوزونده بودم و خیس عرق و قرمز مثل لبو. تا اینکه صدامون کردن که بیاین شام حاضره. خدایا! چه سفره ای! از این سر اتاق تا اون سر اتاق. همه نشسته بودن دوره سفره و خانمها مشغول چیدن آخرین چیزهای سفره بودن. من هنوز جو گیر بازی بودم و مدام دور سفره بپر بپر میکردم و پیروزیهای پیاپی تیمی که من کاپیتانش بودم رو برای همه تعریف میکردم تا حرص بچههای بازنده رو در بیارم. چند بار محکم به خانمها خوردم و نزدیک بود بشقابی که دستشونه بریزه. تا اینکه عمه ام که صاحب مهمانی بود کفرش در اومد و گفت "اردوان جان! عمه، میشه بجای اون کار به ما کمک کنی و بری اون نمکدونها رو بیاری؟" منم که فهمیده بودم عمه جان میخواد خرم کنه، صحنه رو مهیا دیدم تا مانور مربوط به بیلاخ (که هفتهها روش کار کرده بودم) رو اجرا کنم. کمی رفتم روی پنجههای پا و در کمتر از چند ثانیه بدن رو با هماهنگی خاصی به جلو کشیدم و یک بیلاخ استادانه گذاشتم جلوی چشمای هاجو واج عمه جان! با خودم گفتم "ای ول، حرکت رو از این بهتر نمیشد انجام داد" و منتظر تشویق فامیل بودم. اما تنها چیزی که به گوش میرسید صدای طنین تشدید "ی" بود که توی سکوت حضار به در و دیوار میخورد! آقا بد جوی بود. خیلی بد جوی بود. درست در همون لحظه فهمیدم که قهوهای رو زدم. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش و صدای این تشدید "ی" لعنتی که تمومی نداشت رو نشنوم! که یه هو بابا فریاد زد....
Wednesday, March 25, 2009
(بییییییییییییلاخ! (بازی وبلاگی - خاطرات کودکی
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
ها ها پسر کلی بامزه بود
ReplyDeleteپسر منم که همه اد لیستمو دعوت کرده بودم ا
شما م جز میشدی
عمه که طوری نیست :)
ReplyDeleteعمه که طوری نیست :)""
ReplyDeleteاین دیگه خدا بود
خیلی جالب بود
ReplyDeleteممنون حسام جان. مرسی که خوندی. فکر نکنم برای عمه جان جالب بود جلوی اون همه مهمون
ReplyDeleteعالي بود. ايولا ...
ReplyDeleteخيلي باحال نوشتي ...
مرسی سعید جان. لطف داری
ReplyDeleteای بابا. تو که مهرپویای خودمونی. سال نوت مبارک سعید عزیز
ReplyDeleteخیلی باحال بود!!!! کلی خندیدم. بعد از باخت تیم ملی خوندن این خاطره حال داد. جالبه که به دلیل همسنی عین همین خاطره رو منتهی خفیف تر منم دارم!
ReplyDeleteخدا رو شکر که خوشت اومده. لطف داری
ReplyDeleteخب برام جالب بود. چیزایی که من دیده بودم پسرا فقط تو جمع مردونه میگن اینجا عمومی گفته شد. برای من تازگی داشت و جالب بود. اما آقای مظفری یه چیزی بگم. تو که اون زمان معنی انگشت دادن رو میدونستی، همون موقع هم میدونستی که هرچی فحش هست نثار عمه طفلکی میشه؟ یعنی هر کسی که از تو یا از کارت بدش بیاد فحش رو میکشه به عمت. حالا معمولا پشت سرت. مرام و معرفت و منطق و همه چی حکم میکنه که دیگه حداقل آدم خودش به عمه فحش نده.البته احتمالا اون موقع نمیدونستی که عمه فحش ها رو میشنوه. اما خب اینم یه نوعش بود دیگه. من اگه جای عمت بودم گریم در میامد و پیش خودم میگفتم نیگا کن همه دوستای اردوان فحشاشونو به من میدن حالا اردوان هم خودش بهم فحش میده
ReplyDelete