Thursday, December 1, 2011

فشار سوسکی

می‌گویند سوسک آنتن دارد. بندهٔ صالح خدا اگر زبانم لال به دستشان می‌افتاد لابد آنتنش را ریشه کن میکردند که مبادا با ماهواره‌های لهو و لعب در ارتباط شود. حالا گیرم که شد. سوسک رقصنده کفاره دارد به خدا، ندارد؟ چه کارش داری مادر مرده را؟ به قول مارمولک که میگفت "برو حالشو‌ ببر"، بذار حالشو‌ ببرد. "جمع کردن آنتن" به نوبهٔ خود فعل جدیدیست در فرهنگ ایران زمین. فعلیست از نوع فشاری. مثل ساز‌ها که دسته بندی‌هایی دارند مثل کوبه‌ای و یا زهی و یا بادی، افعال هم دسته بندی‌هایی‌ دارند. افعال ارادتی مثل تٔف بنداز شنا کنیم، افعال نظارتی مثل تن‌ به کار بده حیوون، افعال وزارتی مثل مخلص شماییم و یا نوکر شماییم، افعال بصیرتی مثل خانوم بیا بالا و نهایتا افعال فشاری مثل......گًل بگیرن ذهن کج من و یا تو را. خلاصهٔ کلام اینکه آنتن جمع کردن فعلیست از انواع افعال فشاری.

از سوسک می‌گفتم. خلاصه برادر اگر یکی‌ از افعال فشاری را به سوسک وارد کنی‌ ریقش در میاید. نپرس ریق چیست چون نمی‌‌دانم. فک کنم همون مایع غلیظ و زرد رنگی‌ است که سوسک درست در هنگام به قتل رسیدن از خود به جای میگذارد. به عبارتی ریق همان وصیت نامهٔ سوسک است که برای دوستان و فامیلاش به جا می‌گذرد. در وصیت نامه همهٔ سوسکها در قسمت سربرگ نوشته شده "انتقام مرا از آن کونده‌ای که مرا شهید کرد بگیرید فرزندان گوگولی مگولی ام". لابد اگر یک عصر جمعه‌ای بروی سری بزنی‌ به اهل قبور سوسکان، در می‌یابی که بر سر مزار همه‌شان با کلمهٔ شهید جمله سازی شده. گویی که تا بحال هیچ سوسکی سرش را به اذن خدا به زمین نذاشته. همگی‌ شهید راه خدایند. مثلا لابد نوشته شهید راهت ادامه دارد. یا باحالتر‌هاشون با خط شکسته‌نستعلیق نوشتن:

شهادت خلعتی زیباست پیکرهای اطهر را
شهیدان سرخ می خواهند این مرگ مقرر را
به اوج آسمان عشق، پروازت مبارکباد
چو رنگین کرده‌ای آخر بخوان شهبان و شهپر را

سوسک‌ها هم لابد اپوزیسیون دارند. لابد سران فتنه دارند. لابد شعار میدهند مرگ بر دیکتاتور چه شاه باشه چه دکتر. اه اه فکر کن دکتره سوسکا چه عنی‌ باشه دیگه! بگذریم از این مهملات. جان سخن این که سوسک‌های مادرمرده در اصل سوسک نبود اند که. این ریختی نبود اند که. کسخل نبود اند که. آدم حسابی‌ بوده اند بابا جان. پیکری داشته اند پاک تر از گًل. کلامی داشته اند شیوا تر از بلبل و سودائی جهان آرا به سان درّ.

اما راستشو بخوای ریده‌اند بد فرم! جایگاه این تصویر در ذهن کوچک سوسکی‌شان است و بس. مسند دارند بر گًه‌ترین خصایل. عرضهٔ هیچ کاری ندارند و هارو پورتشان کون دنیا را بخیه نموده. یکی‌ از خوش احمق هایشان، تزی نوشت در وصف فرهنگ سرزمین خفنشان. که چنین‌اند و چنان! کوبید بر طبل غرور و خفت داد بر مخاطبان محروم از اهل قبور. روز دفاع سوسک خوشحال که فرا رسید، تازه بعد از چهار سال جون کندن فهمید که تزش مهمّل است، دروغ است و ریا. کسشعر است کسشعر! سوسک قصهٔ ما به یکی‌ از دوستانش در بخش اعتبار‌نامه، اعتبار داده بود. یا به زبان ساده تر تشکر کرده بود. حتا بدون اینکه آن دوست به او کمکی‌ کرده باشد. مرام پلنگی، خشوع سوسکانه یا هر چی‌.

۲ دقیقه قبل از دفاع که وقت شدیدا کم است و همه چیز به هم گره خورده و سوسک استرس هم دارد وقتی‌ که دید دوستش پیشنهاد کمک نمیدهد، خودش کاری را به او سپرد. اما وقتی‌ به خود آمد، دید دوستش از زیر همان یک کار هم در رفته و آنگاه بود که قلب سوسکیش غمین شد. اما چون تزش راجع به فرهنگ بود و نیکی‌ و ال و بل‌، سعی‌ کرد به دل‌ نگیرد و نگرفت. اما کور خونده بود الاغ. بعد از تمام شدن جلسهٔ دفاع، به دوستش کار دیگری سپرد و با شوخی‌ و لحن دوستان گفت "دوباره مثل صبح از زیرش در نری یأ". و آنگاه بود که صدای زن دوستش را شنید که با دیگری پچ پچ میکرد که "این یک اعتبار داده به شوهر من و تا آخر عمر می‌خواهد سر ما منت بگذارد"............ای که ریدم به من.‌ای که ریدم به تو. توی دیس ریدم برامون. کاش یک روز تز‌ دیگری بنویسم در نفی تز‌ امروزم. کاش تزی بنویسم در نفی تو، در نفی خودم. بنویسم در باب اینکه حتا سوسک‌های نرمالی از آب در نیومدیم. یک مشت سوسک بی‌ مرام توهمی چت‌مغز شدیم. کاری بلد نیستیم جز خیالبافی هرز از آن چه که نیستیم. افسوسک را چه به پلنگ؟

پریروز رفتیم کاتج. دور از شهر دلی‌ تازه کنیم در طبیعت. یکی‌ یه چیزی گفت که برق از سرم پرید. مرتیکه رو دفعهٔ اول بود که می‌دیدیم. بر گشت جلوی همه و پشت سر زنش گفت به نظر شما چرا زنهای ایرانی‌ اینقدر بد خلق و عنق هستند؟ گوشام داغ شد از شدت عصبانیت و در آمدم که هیچ اینطور نیست. تشویق چند دختر برخاست و یارو خفه شد. اما هنوز تا چند ساعت اعصاب نداشتم و وقتی‌ برای نیما گفتم خندید که اون به زنها بد گفته حالا چرا به تو برخورده؟ سوال بجایی بود. فکر کردم و دریافتم. او با توهین به زن ایرانی‌ نه تنها زنهای ایرانی رو یکسان‌شماری میکرد، بلکه مردهای ایرانی‌ رو هم یکسان شماری میکرد. او به نمایندگی‌ از مرد ایرانی‌ زن ایرانی‌ را مخاطب میکرد. حق نمایندگی‌‌ای که من هیچگاه به او نداده بودم. گذشت. نه یک سال، نه دو سال. فقط یکی‌ دو روز. خبر‌دار شدم که همان زن که من به دفاع از او برخاستم، امروز در محفلی بر منبر بدگویی از من بوده! که فلانی‌ ال بوده و بل‌!

گاه از ایرانی‌ بودنم سر افکنده ام.




Wednesday, November 9, 2011

من چه دانم؟ من چه دامن

امروز روز تولد منه. منو نینا تولدمان در یک روز است. یعنی‌ نه که فک کنی‌ در یک روز ها. تاریخ تولدمان یکی‌ است، یک چند سالی‌ اختلاف دارد. منو نینا گِی نیستیم اما هر کی‌ که مارا با هم ببیند فکر می‌کند که هستیم. من هم جای ایشان بودم فکری غیر از این به مغزم خطور نمیکرد. به عنوان مثال همین که تاریخ تولدمان در یک روز است انصافا به خودی خود سه می‌باشد. جدا از اینکه سالی‌ یک بار بهانه داریم که کنار هم بنشینیم و دستهای پشمالو را گردن هم بیندازیم و عکس دو نفره بگیریم و ۱ ۲ ۳ بگوییم و شمع‌ها را فوت کنیم و ماچ و ماچ‌بازی کنیم، وقتهایی که بهانه هم نداریم قضیه بر همین منوال است. نینا اسمش نینا نیست، اسمش نیماست. زنش نینا صدایش می‌کند. مثلا همین خودش گِی می‌باشد. یا مثلا همین که من مینویسم "منو نینا تولدمان در یک روز است" و نمی‌نویسم "من و نینا تولدمان در یک روز است"! یا مثلا وقتی‌ که زن نیما -همان نینا گوش نواز تر است- می‌خواست خبر ازدواجشون رو برای اولین بار دریک جمع دوستانه اعلام کنه، در لحظه‌ای که سکوت عمیقی از سر هیجان همه را فرا گرفته بود گفت "من بدینوسیله اعلام می‌کنم که نینا......گِی است"! مثلا همین که من با شنیدن این خبر برق از سرم پرید! در صورتی‌ که برق از سر هیچکس دیگه‌ای نپرید. اینها همه نشان هائیست که همه حق دارند فک کنند ما لابد یک کاریمان میشود. من چه می‌دانستم که عروس خجالتی بود و نتوانست راستش را بگوید و در عوض مزه ریخت؟ منی که از غم شنیدن این خبر قلبم می تپید و برای اینکه جو را طبیعی کنم -که ظاهراً خودش طبیعی بود- بساط گِی‌بازی راه می‌اندازم و تظاهر می‌کنم که از شنیدن این خبر خوشحالم و یهو میپرم نینا را بغل می‌کنم که مبادا احساس سر خوردگی کند، آخه من از کجا باید اینها را بدانم؟ درست مثل وقتی‌ که سر کلاس درس در مقطع راهنمایی‌، که یک نفر درِ کلاس را باز کرد و گفت "آقا، به مرتضوی بگویید باباشان فوت کرده!"، و من به خودم ریدم برای مرتضویِ یتیم شده، اما همه خندیدن! من اینها را از کجا باید بدانم؟ منی که در سن ۳۰ سالگی میروم یک تئاتر تخمیِ روشنفکریِ ایرانی‌ را تماشا می‌کنم و دو زاریم نمی‌افتد که تریسا -که شخصیت اصلی تئاتر است و مدام حرفش به میان کشیده میشود- پس چرا اصلا روی سن نیامد، آخر از کجا این چیزها را بفهمم که مثلا زن نیما یا نینا کسشر می‌گوید که نینا گِی هست یا نیست؟ منی که بعد از تئاتر از زنم می‌پرسم تریسا لباس بنفشه بود یا لباس سبزه! منی که در سن سی‌ سالگی زنم جواب میدهد که "تیرسا شخصیت نبوده بابا جان، تریسام بوده، یعنی‌ سکس سه نفره" و من در دو ساعتی‌ که این تئاتر کسشر را تماشا کردم و نفهمیدم که اینها برای چه از اول تا آخر تئاتر به هم ور میروند و انگشت به آنجائیِ هم میکنند و لا غیر، من از کجا باید اینها را بدانم؟ اگر بدانی چقدر انتظار ورود تریسا به صحنه را کشیدم! من از کجا باید بدانم که نینا گِی بود یا نبود؟ نینا می‌گوید در مهمانی قبلی‌ وقتی‌ که مست بودم از لبش بوسیده ام! آخر من چه می‌دانم که کسشرِ گِی‌ای می‌گوید یا اینکه دارد راست می‌گوید؟ من چه می‌دانم که وقتی‌ خواهر کوچک آدم در همان میهمانی برای اولین بار بوی‌فرند می‌آورد روی فرش من، دارد گِی‌بازی می‌کند یا راستش را می‌گوید؟ من چه می‌دانم که بوی‌فرند چیست و با او باید چه کار کرد؟ من نمیدانم که با بوی‌فرند باید گِی بود و خوش و بِش کرد یا اینکه باید سگ‌ بود؟ من اینها از از کجایم باید بدانم؟ یا مثلا وقتی‌ که بوی‌فرند و خواهرم میهمانی را ترک میکنند، وقتی‌ بچه پررو دستش را می‌اندازد دور کمر خواهرم من نمیدانم که باید لبخند بزنم یا اینکه باید خشتکش را روی سرش بکشم. من این‌هارا از کجا بدانم؟

بگذریم، اصلا نمی‌خواستم اینها را بگویم. نمیدانم چه شد که اینهمه حرف زدم. می‌خواستم بگویم امروز روز تولد منه و درست مثل پارسال جریمه شدم! همین.

اما ظاهراً تولد من آمیخته است با خاطرات کسشری. شاید تقصیر من نیست. شاید تقصیر نیناست که درست پارسال روزتولدش -همان روز تولدمان- جریمه شد!

Tuesday, October 11, 2011

نه مرغ زرده کاکلی

حسنی آدم بدبختی بود. از همون اولش بدبخت بود تا همون آخرش که خوشبخت شد، بدبخت بود. بدبخت بود دیگه، بدبخت! هیچکی دردش رو نمیفهمید. آرزوش بود که هیچکی نبیندش اما همه می‌دیدنش. هر چی‌ میرفت دور تر، بهش می‌گفتن حسنی چرا دوری میکنی‌؟ هر چی‌ میرفت توی لاک خودش، هی‌ بیشتر انگشت تو ماتحت ش میکردن. هی‌ میگفت انگشت نکنین، هی‌ انگشت میکردن تو دماغش، هی‌ میگفت دست نکنین، هی‌ دست میکردن تو کیفش، هی‌ میگفت سر نکنین، هی‌ سر میکردن باهاش، هی‌ میگفت چشم نکنین، هی‌ چشم میکردن تو کارش، هی‌ میگفت گوش نکنین هی‌ گوش میکردن به حرفاش.


چه سر دردت بدم که شوخی‌ شوخی‌ به حسنی راست آورده بودن. دیگه کار به جایی‌ رسیده بود که این آخریا اداش رو هم در میاوردن. هی‌ می‌گفتن حسنی میای بریم حموم؟ تا میومد جواب بده، اونا زودتر می‌گفتن نه نمیام نه نمیام. سرتو می‌خوای اصلاح کنی‌؟ نه نمی‌خوام نه نمی‌خوام. حسنی اشک تو چشماش جمع میشد اما همه بهش میخندیدن. هیچکی نبود بگه برین گم شین ولش کنین! هیچ نبود بگه اشکالی‌ نداره حسن ولشون کن اینا آدم نیستن. همه فقط میخندیدن. همینطور که میخندیدن و زبون کوچیکهٔ ته دهنشون از لایه سیبیلشون دیده میشد، شعر هم می‌خوندن. میدونی‌ چی‌ می‌خوندن؟ توی دل شلمرود حسنی تک و تنها بود!

اما من غیرتم اجازه نداد که این وضع ادامه پیدا کنه و یهو فریاد زدم: ریدم به همتون که دست از سر حسن بر نمیدارین. خفه شین! و همه مثل سگ ترسیدن و خفه شدن.

دروغ گفتم مثل سگ. بجای اینکه فریاد بزنم طوری که همهٔ اهالی ده بشنود، دیدم حالش بیشتره که منم برینم به حسن و شروع کردم به خوندن با بقیه !

حسنی که این صحنه رو دید دوید و با چشم گریون، پا شد و اومد تو میدون. آی فلفلی، آی قلقلی. میاین با من بازی کنین؟ نه که نمیایم. (با گریه گفت) چرا نمیاین؟ فلفلی گفت: من و داداشم بابامو عموم هفته‌ای دو بار میریم حموم، اما تو چی‌؟ قلقلی گفت: نگاش کنین، موی بلند، روی سیاه، نخون دراز واه و واه و واه.

حسنی با چشم گریون خیزید به یه سوراخی، یواشی کشید یه آهی.

یک روز که دید یارو و داداشو باباشو عموش هفته‌ای دو بار رفتن حموم؛ حسنی از روی دیوار، پرید و رفت تو خونه، گایید خواهر همشونو دونه دونه.

فرداش حسنی رو گرفتن و توی میدون ده شلمرود دار زدن!

شما فکر آیا حسنی اون فیلمه رو دیده باشه که یارو یک لولهٔ فلزی میذاره تو گلوش که طناب دار خفش نکنه؟


Tuesday, August 30, 2011

اگر "په" آنگاه "کی یو" نقطه

.باز "کی‌ یو" زدم، نه؟ من بابت رفتارم واقعا از تو معذرت می‌خوام. نمی‌دونم چرا اینجوری شد

گفتم بده من هم امتحان کنم، شاید من بتونم ته چسب رو پیدا کنم. گفت وقتی‌ من نتونستم تو بتونی‌ بچه؟ گفت چرا دختر‌ها رو بازی نمیدین؟ گفتم چون شغلی‌ براشون باقی‌ نمونده، اگر میخوان می‌تونن نوکر بشن. گفت نوکر کدومه؟ زمان شاه نوکر از فیلیپین وارد میکردن. گفتم می‌خوام درس بخونم برای تیز هوشان، گفت تیزهوشان جای منو تو نیست. گفتم می‌خوام باهات دوست بشم. پرسید تو همین پسر جقلهٔ رو به رویی هستی‌؟ گفتم کدوم پسر جقلهٔ. گفت همون که بسکتبال بازی می‌کنه. گفت خرجت از دخلت بیشتر است. گفتم اصلا هم اینطور نیست. گفت پس چرا گًل می‌خری؟ گفتم به نظرت موهام رو این دفعه مثل فیلمهای کلاسیک بزنی‌ چطوره؟ که فرق کج باز کنم و موهام رو بچسبونم به سرم. گفت خیلی‌ جواده. گفت تو زن بگیر بقیه‌اش با من. گفتم خودت گفتی‌. طبیعی، طبیعی گفت نه، من نگفتم. گفتم این کارت تولد. گفت اگه رضا طلوعی رو دعوت نکنی‌ من هم نمیام. گفتم مبادا فکر کنی‌ این شایعه‌هایی‌ که برامون درست کردن حقیقت داره. که من موهام رو برای تو کوتاه کردم و این مزخرفات. گفت فکر اینجاش رو نکرده بودم، موضوع رو کلا فراموش کن. گفتم آزاده همونیه که می‌خواست بیاد توی دانشگاهمون درس بخونه. گفت همون بهتر که نیومد. گفت این خودکار و خودنویس طلا رو روز دامادیت میدم به تو. روز دامادیم خودکارو داد به من و گفت خودنویس رو برای داداشت نگاه داشتم. گفتم سربازیم را بخر. گفت پول ندارم. گفتم همش یک ملیونه، مدل ماشینت رو یکی‌ بیار پایینتر. گفت چه توقع ها. گفتم قرار بود دو نفری کباب سیخ بگیریم. من چه جوری دست تنها برای چهل تا مهمون کباب سیخ بگیرم؟ گفت می‌خوام برم دیدن مامان بزرگ. گفتم اینجا چه رستوران مزخرفیست؟ گفت آره. ما اینجا معمولا دخترا رو میاریم میمالونیم. گفتم نه مرسی‌، خداحافظ. گفت تو که نمی‌خوای برای چی‌ میای توی بوتیک و قیمت می‌پرسی‌ بچه دهاتی؟ گفتم تو مگه جرق می‌‌زنی؟ گفت نه تفریحی. گفتم ولی‌ من تا حالا جرق نزدم. گفت منم ماهی‌ یکی‌ دو بار بیشتر منظورم نبود. گفتم فیلمی که آقای رئیسی توش آواز می‌خونه رو بده. گفت گمش میکنی‌. گفتم فک کنم خیلی‌ دوستت دارم. گفت اما من مطمئنم خیلی‌ دوستت دارم. گفتم مطمئنی می‌خوای با این دختر ازدواج کنی‌؟ آخه اینترنتی هم شد کار؟ گفت برای سن من بهترین گزینه است. گفتم از پدر شهیدت خجالت میکشم. گفت فکرشو نکن. گفت مطب به زور زندگی‌ ما را میچرخاند. گفتم پس این همه ریختو پاش چیست؟ گفت نه کدوم ریختو پاش؟ گفت همیشه ما داریم اول به شما سلام می‌کنیم. گفتم خوب من هم همیشه جواب سلام شما را داده ام. گفت من وقتی‌ به مرد احتیاج دارم نمی‌تونم جلوی خودمو نگاه دارم، دیوونه میشم. گفتم ببخشید من زن دارم. گفتم کاری بود بگو بیایم پاک کن بزنیم. گفت نه مرسی‌، به پاک کن زن احتیاجی‌ ندارم. گفت من خونه اینترنت دارم. می‌خوای شب برات تحقیق کنم راجع پروژت. گفتم نه مرسی‌. گفت با مامانو بابا راجع به مهریه صحبت کردی؟ گفتم نه. گفت ولی‌ من گفته بودم صحبت کنی‌. گفت خانوم توریسته؟ گفتم نه. گفت پس این چه وضعیه؟ بفرمایید سوار ماشین شین. گفت مگه سلام بلد نیستی‌؟ گفتم چرا. گفت پس چرا به شاگردام سلام نکردی؟ گفت شما بچه اید، حالا حالیتون نیست. وقتی‌ رفتین خارج و سرتون خورد به سنگ بعد میفهمین. گفتم شما از این دعاهای ناجور نکنی‌ سرمون به سنگ نمی‌خوره. گفتم دلم براتون خیلی‌ تنگه. میبوسمتون. گفت پول تلفن زیاد می‌شه، خداحافظ. پرسید حالا چند سالش هست؟ گفت لابد هشتاد نود. تا ما رو تو قبر نذاره نمی‌‌میره. گفتم من دوستت دارم. گفت منم دوستت دارم. گفتم فاک یوو یعنی‌ چی‌؟ گفت یعنی‌ گاییدن. گفتم گاییدن یعنی‌ چی‌؟ گفت گاییدن بابا، گاییدن. گفت چرا باید بیام عروسیت. گفتم برای اینکه بهترین دوست منی. گفت بهترین دوست هم بودیم، نمیام. گفت چرا نمکدونو اون سر میز گذاشتی؟ گفتم حواسم نبود. گفت یک کاری که بهت میگم مثل آدم انجام بده. گفت چه کیف قشنگی‌. گفتم من طراحش نبودم. گفتم کجایی بابا؟ حالت چطوره، رو به راهی‌؟ گفت پارسال دوست امسال اشنا. گفتم بشین پشت وانت و مواظبش باش. هیچی‌ نگفت و رفت نشست پشت وانت. گفتم برای پیتزا سٔس تند داری؟ گفت این همه سٔس سفارش دادم جلوی چشمتو بگیره. گفتم بستنی میگیرین؟ همینجاست بستنی فروشه! همینجاست، همینجاست! ردش کردی. نامرد! گفت چون گفتی‌ نامرد نگرفتم. گفت یعنی می‌خوای پیادم کنی‌؟ گفتم نه می‌خوام نگاه دارم سیگارت که تموم شد راه بیفتیم. گفت هوو تو کلاه ات. گفتم اولا درست صحبت کنین. دوما من نبودم. گفت نمی‌خوای موهاتو کوتاه کنی‌؟ گفتم نه هنوز. گفت شبیه میمون شدی

Sunday, August 21, 2011

ارّه

اگر حوصلهٔ روضه نداری جدا توصیه می‌کنم کانال رو در کمتر از جیک ثانیه عوض کنی‌. دیدی تا بحال چطور یک سری بحث احمقانه (و تاکید می‌کنم واقعا احمقانه) که هیچ مورد علاقه ات نیست، یهو بدون اینکه بفهمی آلوده، یا بهتر بگم درگیرت می‌کنه؟ و با اینکه هیچ علاقه مفهومی‌ و یا غیر مفهومی‌ به بحث نداری باز هم از دست‌و پا زدن در باتلاقش لذت می‌بری؟ "ارّه" چیز مفیدیست. در واقع بسیار چیز مفیدیست. در مزایای ارّه اینکه چوب می‌‌برّد، دسته دارد، دندانه دارد، باز هم دندانه دارد و از همه مهمتر اینکه ادعا ندارد. مثلا اگر یک درخت تنومند را نفله می‌کند اما اررو گوزه زیادی نمیکند که من ال می‌کنم و بل‌ می‌کنم. که من رستم دستانم و نفسکش! می‌‌برّد و میرود پی‌ کارش. اما از بین این همه فایده حیف که یک ایراد کوچکی هم دارد. و آن اینکه اگر در کون گیر کند پدر صاب بچه را در میاورد. نه راه پس دارد، نه راه پیش. چه بکشی بیرون و چه بدهی‌ تو، کون را به دو نیمهٔ مساوی تقسیم می‌کند. من به نیمهٔ پر لیوان را نگاه کنم. اگر خوب فکر کنی‌ همینجا یک نکتهٔ ظریف نهفته است که خود یکی‌ از مزایای ارّه است . با وجود همین یک ایرادی هم که دارد لاقل مساوات را رعایت می‌کند و کون را مثلا به دو نیمهٔ نامساوی تقسیم نمیکند. مثلا نمی‌گوید حالا که کونت دارد پاره میشود من چرا خودم را خسته کنم و صاف ببرم؟ و یا قرینه ببرم؟ و یا مساوی ببرم؟ ارّه وجدان کاری دارد! نه اینکه فکر کنی‌ بنا به دلایلی دارم از ارره دفاع می‌کنم، ابدا ! صرفاً خواستم انصاف را رعایت کنم، همین! اما یقین دارم اگر ارّهٔ ایرانی‌ بود می‌‌رید تو کون. یعنی‌ چه دیدنیست قیافهٔ کونی‌ که یک عمر به همه ریده اما حالا گیر پدیده‌ای به نام "ارّهٔ ایرانی‌" افتاده! گمان کنم چیزیست شبیه قیافهٔ علی‌ دایی وقتی‌ پنالتی را گًل نکرد! اررهه یا کج می‌برید، یا تیغش کند بود، یا دسته‌اش می‌شکست، یا بجای دو قسمت به سه‌ قسمت (و یا بیشتر) تقسیم میکرد، یا پر حرف بود و برای کون از درختای تنومندی که بریده بود تعریف میکرد، یا می‌نالید از وسعت کار، یا می‌نالید از بوی کون، یا وسط کار، بعد از این همه فیلموسیانس، قهر میکرد و دست از کار می‌کشید! تو می‌‌ماندی و یک ارّهٔ نیم گیر و یک کون پاره پاره! بگذریم.

دلم می‌خواست سلامت باشم، که هستم. اما یک چیزایی دیگه‌ای هم هست که دلم می‌خواستم. دلم می‌خواست آدم مهربانی بودم، که نیستم. دلم می‌خواست فرانسه بلد بودم، که نیستم. دلم می‌خواست پدرم مرا دوست داشت، که ندارد. دلم می‌خواست زنم موهای زیر بغلش را بهتر میزد، که نمیزند. دلم می‌خواست شکم نداشتم، که دارم. دلم می‌خواست دنیا را دیده بودم، که ندیدم. دلم می‌خواست موسیقی‌ میدانستم، که نمی‌‌دانم. دلم می‌خواست معمار موفقی‌ بودم، که نیستم. دلم می‌خواست آدم با سوادی بودم، که نیستم. دلم می‌خواست آدم محبوبی بودم، که نیستم. دلم می‌خواست این اررهه دندانه نداشت، که دارد! دلم می‌خواست کانال را عوض می‌کردم، کانال را عوض میکردی، کانال را عوض میکرد، کانال را عوض میکردیم، کانال را عوض میکردید، کانال را عوض میکردند.

Sunday, April 3, 2011

آرزوی سال نو


این "وبلاگ نوشتن" هم عجب فعل غریبیه! گاهی خودش می‌شه، گاهی هم هر چی‌ زور بزنی‌ نمی‌شه! نمی‌شه که نمی‌شه! واقعا بجا فرمود شاعر که "نوشتن ترانه هم(بخوانید وبلاگ) خداییش مشکله".

هفت روز دیگه می‌شه یک سال که در اینجا چیزی ننوشتم - به هر دلیل معلوم و نا معلوم. بارها و بارها و بارها شد که خواستم دست کم رویدادهای مهم زندگیم رو بنویسم، اما نشد که نشد.

خواستم که بنویسم... بالاخره بعد از ۱۰ سال دانشگاه رفتن درسم رو تموم کردم...

خواستم که بنویسم... برای اولین بار خلیج فارس رو دیدم...

خواستم که بنویسم... در روز ۲۵ بهمن به "بی‌ باکی" مردم سبز ایران قبطه خوردم و (با سر افکندگی از اینکه خود ترسویم را سبز تلقی‌ می‌کنم) دستبند سبزم رو بعد از یک سال و هشت ماه از دستم باز کردم...و چه اندوهی داشت!

خواستم که بنویسم...

وقتی‌ که در ایران دانشگاه میرفتم، در اولین جلسهٔ کلاس سازه، بعد از تعطیلات نوروز، استاد همینطوری که تخت سیاه رو پاک میکرد و پشتش به کلاس بود یک توصیهٔ عیدانه کرد که برای همیشه توی ذهنم حک‌‌ شد. بندهٔ خدا قبل از اینکه حرفش رو بزنه گفت من میدونم که لابد از هر چی‌ نصیحته خسته اید و این حرف من مثل باد از این گوشتون میاد و از اون یکی‌ در میره اما من وظیفمه که این حرفو بهتون بزنم هر چند میدونم که تو این دوره زمونه دیگه کسی‌ برای این حرفا احترامی قائل نیست و لابد اینو هم مثل همهٔ حرفای دیگه مسخره می‌کنین!

اعتراف می‌کنم که خودمو برای یه حرف کلیشه‌ای و لوس و بی‌ مزه حاضر کرده بودم اما وقتی‌ حرفشو زد مثل پتکی خورد تو سرم و درد دلنشینش تا امروز توی سرمه.

گفت سر سال نو بجای اینکه صد جور عهد و پیمان با خودتون ببندین که یه ماه دیگه حتی دو تا دونه‌اش هم یادتون نباشه، بیاین فقط یک تصمیم خوب بگیرین و به همون هم وفا دار باشین. در این صورت مثلا اگه سی‌ سال دیگه هم عمر کنین تبدیل به یک آدمی‌ که "سی‌ تا"(با تاکید گفت) ویژگیه خوب داره. بزرگترین آدمهای دنیا با داشتن فقط چند ویژگی خوب به اون جایی‌ رسیدن که لیاقتش رو دارن. حتما با داشتن سی‌ تا ویژگیه خوب، تبدیل به انسانهای وارسته‌ای میشیم."

پانوشت. نقل از استاد علیپور