سابقا دلم که میگرفت به آقاجان (پدر بزرگم) پناه میبردم. حیاط شونو برام آبپاشی میکرد، چه بوی نمی! زیر درخت انجیر روی تخت چوبی سرم رو که میگذشتم توی دستش مثل مرغی پر میکشیدم از دلتنگیهای این دنیا. خدا رحمتش کنه آقا جانو.
جوان تر که شدم وقتی دلم میگرفت، تنهایی میرفتم تا ته جاغرق. هیچکس نبود بجز رطوبت پاک هوا. یه درخت قدیمی توی دره پیدا کرده بودم که منو به دوستی قبول کرده بود. اسمشو گذاشته بودم “خانوم گل”. از شهر فرار میکردم و میرفتم به خانوم گل تکیه میکردمو باهاش حرف میزدم. شنواترین دوستی بود که داشته ام. بد از عمری رفاقت، یه روز که با هزار شوق که رفتم، دیدم دور زمینشو دیوار کشیدن. خیلی خشک شده بود. دیگه هیچوقت نرفتم که مبادا ببینم قطع شده.
بزرگتر که شدم از بس دلم میگرفت، از سرزمینم هجرت کردم. اما این بار حتا کسی منتظرم هم نبود. از اون روز مدام دلگیرم. دلگیری شده عادت.
نمیدونم فردا روز که بزرگتر شدم اگه دلگیریه تازه تری بیاد سراغم چکار کنم.
یادش بخیر منم خونه قبلیمون یه درخت زیتون کاشتم کلی بزرگ شده بود چه خاطره ها که زیر اون درخت نداشتم الان چند ساله دیگه اونجا نیستیم امسال میخوام دوتا درخت بکارم تو باخچه ی خونمون ولی تو درختا موندم
ReplyDeleteدر ضمن شما که ازدواج کردی می تونی دلتنگی هاتو به خاتنمت بگی اقا