Sunday, March 29, 2009
Wednesday, March 25, 2009
(بییییییییییییلاخ! (بازی وبلاگی - خاطرات کودکی
یوزپلنگ محبت کرد و با اینکه خودم، خودم رو دعوت کرده بودم من رو به بازی وبلاگی پذیرفت. در این بازی باید خاطراتی تعریف شود که آبشخور ذهنیتش از ذهن توسعه نیافته کودکی ما سرچشمه می گرفته است. "پسره یه بی تربیت! [شرق]...[شورق]...بدو گمشو از جلوی چشام. معلوم نیست باز با کدوم لاتی گشته. گمشو ببینم بی شعور........". اما به خدا من بی تقصیر بودم. من حتا اسمش رو هم نمیدونستم، چه برسه به معنیش. یه مدتی بود که این فعل "بیلاخ دادن" خیلی مد شده بود. آقا ملت چپ و راست به هم بیلاخ میدادن. توی خیابون، توی مغازه، توی تاکسی، توی هر قبرستونی که فکرشو بکنی زرت و زرت به هم بیلاخ میدادن. درست عین صحنههای دوئل تو فیلمهای کابویی که هر کی زودتر دست به هفت تیر ببره، برنده است، در کم تر از جیک ثانیه انگشته رو از توی جیب در میاوردن و به هم بیلاخ میدادن. طبیعی بود که برای یه بچهٔ ۶، ۷ ساله جذابیت فراوونی داشت. آقا به قدری از این کار خوشم اومده بود که نگو. نه که معنیاش رو بدونم و خوشم بیاد ها. اتفاقا چون معنیش رو نمیدونستم، از ژستش خیلی خوشم اومده بود. طرف با یه ظرافتی انگشته رو نثار قلب دشمن میکرد که گمون میکردی یارو آکتوره و بارها این کار رو تمرین کرده. یه حرکت کاملا موزون بود، بیسته بیست! اما یه جای کار لنگ بود. در خلوت خودم، هر چی انگشتم رو در ژستهای مختلف میاوردم بالا، بازم اونجوری که باید میشد از آب در نمییومد. چه چیزیش کم بود. کم کم با دقت در آیین اجرای صحیح بیلاخ متوجه شدم که موضوع پیچیده تر از این حرفاست و برای اجرای صحیح این حرکت باید فاکتورهای زیادی رو در نظر داشت. اول اینکه متوجه شدم که فرد بیلاخ دهنده در حین بیلاخ دادن، یک لذت مثال زدنی در صورتش پیداست و چشماش از عشقه کاری که داره انجام میده برق میزنه. این شد که فهمیدم باید با تمام وجودت این کار رو انجام بدی. در مورد دومی که کشف کردم فهمیدم که این کار رو به صورت صامت نمیشه انجام داد و نصف لذتش به صدای مخصوصی یه که باهاش در میارن. یه چیزی شبیه "بیا" اما با تشدید خیلی غلیظ روی "ی". البته ظاهرا هر چی حرف "ی" رو طولانی تر میکشیدی مفهوم پر مسما تری رو منتقل میکردی. دنیایی فاصله بود بین "بیییا" و "بییییییییییییییییییییییا"! همه چیز جور بود بجز اینکه بدونم واقعا در چه موقعیتی میشه از این حربه استفاده کرد. اما هیچ نگران نباش. مطالعات دقیق من به این موضوع هم توجه داشت و نهیاتا کشف کردم که از این مجموعهٔ ورپریده در مواقعی استفاده میکنن که میخوان بگن "خر خودتی" یا "من دستت رو خوندم" یا همون "اوهوکی" خودمون. حالا دیگه همه چیز جوره جور بود برای استفادهٔ کاربردی. شوهره عمهٔ بزرگم تاجر بود و مدام در سفر. از بد روزگار شبی رو انتخاب کردم که به مناسبت برگشتن مارکوپولو از سفر، عمه جان همهٔ فامیل دور ونزدیک رو دعوت کرده بود تا مهمانیهای عقب افتاده رو جبران کنه. هر کسی رو که توی این ۲۹ سال به عنوان فامیل شناخته ام، اون شب اونجا بود. ما و بچههای فامیل، حیاط و زیرزمین رو روی سرمون گذشته بودیم از سرو صدا، از بس که بازی بالا گرفته بود. از اون شبهایی بود که توی بازی رو فرم بودم ها. هر آتیشی که خواسته بودم سوزونده بودم و خیس عرق و قرمز مثل لبو. تا اینکه صدامون کردن که بیاین شام حاضره. خدایا! چه سفره ای! از این سر اتاق تا اون سر اتاق. همه نشسته بودن دوره سفره و خانمها مشغول چیدن آخرین چیزهای سفره بودن. من هنوز جو گیر بازی بودم و مدام دور سفره بپر بپر میکردم و پیروزیهای پیاپی تیمی که من کاپیتانش بودم رو برای همه تعریف میکردم تا حرص بچههای بازنده رو در بیارم. چند بار محکم به خانمها خوردم و نزدیک بود بشقابی که دستشونه بریزه. تا اینکه عمه ام که صاحب مهمانی بود کفرش در اومد و گفت "اردوان جان! عمه، میشه بجای اون کار به ما کمک کنی و بری اون نمکدونها رو بیاری؟" منم که فهمیده بودم عمه جان میخواد خرم کنه، صحنه رو مهیا دیدم تا مانور مربوط به بیلاخ (که هفتهها روش کار کرده بودم) رو اجرا کنم. کمی رفتم روی پنجههای پا و در کمتر از چند ثانیه بدن رو با هماهنگی خاصی به جلو کشیدم و یک بیلاخ استادانه گذاشتم جلوی چشمای هاجو واج عمه جان! با خودم گفتم "ای ول، حرکت رو از این بهتر نمیشد انجام داد" و منتظر تشویق فامیل بودم. اما تنها چیزی که به گوش میرسید صدای طنین تشدید "ی" بود که توی سکوت حضار به در و دیوار میخورد! آقا بد جوی بود. خیلی بد جوی بود. درست در همون لحظه فهمیدم که قهوهای رو زدم. دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش و صدای این تشدید "ی" لعنتی که تمومی نداشت رو نشنوم! که یه هو بابا فریاد زد....
Monday, March 23, 2009
فرق ما و نسل گذشته ما
برای سفرهٔ هفت سین امسال آینه کوچک نداشتیم. بالاخره تو یه فروشگاه، آیینه خوشگلی با اندازهٔ مناسب با قاب زیبای چوبی پیدا کردم. همانجا به فکر پدرو مادرم افتادم و از آنجایی که امسال اولین عیدشون در فرنگه، احتمال دادم که اونها هم آیینهٔ مناسبی برای سفرهٔ هفت سینشون ندارن. هر چی گشتم آیینهای مشابه پیدا نکردم که همه چیزش میزون باشه و قیمتش هم خوب باشه. به ناچار آیینهٔ دیگهای رو انتخاب کردم که هیچ به قشنگی آینه اول نبود. وقتی بهشون خبر دادم که براشون آیینه خریدم ، حدسم درست بود و بسیار خوشال شدن. هر چی خواستم آینه قشنگه رو برای خودمون نگه دارم و اون یکی رو بدم بهشون دلم نیومد. اینقدر دلم نیومد که روی سفرهٔ هفت سین، هر دو آیینه رو امتحان کردیم که شاید دومی بهتر باشه اما هیچ اینطور نبود! اولی همانطور که میدانستم خیلی هم بهتر بود. برای اینکه عیال هم رضایت بدهد که آیینه دومی رو بر داریم، استدلالهای احمقانهٔ معماری و هنری رو شروع کردم. کار سختی نبود، در بیشتر از ۹ سال دانشجوی معماری بودن، حرافی را خوب یاد گرفتهام که چطور یک پروژهٔ بند تمبونی رو میشه به عرش برد! عیال هم رضایت داد. هر چند گمان میکنم چون اونم معماره دستم رو خوانده بود و به موضوع پی برده بود و به رسم بلند منشی گفت هر کدوم رو خودت دوست داری نگاه دار! بدین ترتیب از خود گذشتگی ما آیینه قشنگه رو به سفرهٔ پدرو مادرمون رسوند بدون اینکه اونها از این موضوع بویی ببرند. با اینکه از دست دادن چیزی که نفست میخوادش، کمی کون سوزی داره اما یه حس خوب خیلی بزرگتر بهت میده. همه چیز خوب بود تا اینکه پیش پای شما پدرو مادرم برای گرفتن چیزی به خونه ما اومدن. چون عجله داشتن، تو نیومدن و دم در وایستادن تا من اون چیزی که میخواستن رو براشون بیارم. یهو یکیشون چشمش به سفرهٔ ما افتاد و عدل زد به خال و گفت: "چه آیینهٔ قشنگی!". جالب بود. تا اومدم بگم مرسی، دیگری گفت: "اما آیینهٔ ما قشنگ تره!" راستش رو بخوای کونم سوخت. نه اینکه کونم بسوزه، بیشتر دلم سوخت. این است فرق نسل ما و نسل گذشته ما. میدونم که من خیلی بیشتر از یه آیینه به پدرو مادرم....اما این موضوع هیچ راجع به پدرو مادر من نیست، مثالی یه از تمام نسل گذشتهای ها. حقیقت است آقاجان، حقیقت.
یک روز با همین دستام خفه ات میکنم لجن
اگه دانشجوی معماری باشی خوب میفهمی که "کمک" چه مفهوم دوست داشتنیای یه. وقتی شب تحویل پروژه کارت عقبه و خسته ای، یهو دوستات میان کمکت کنن، اون وقت که میفهمی که کمک چه مفهوم انسان دوستانهای یه. به همین منوال، من در کارهای خونه به راحتی به عیال "کمک" میکنم؛ اما یک چیز خیلی عجیبیه.. من گاهی خونه رو جارو میکنم، گاهی زمینها رو میشورم، دستشویی رو میشورم، آیینه رو گرد گیری میکنم، گاهی(خیلی کم) ظرفها رو میشورم، شیشهها رو میشورم، غذا میپزم، میز رو میچینم، میز رو جمع میکنم، رو تختی رو مرتب میکنم، توی یخچال رو مرتب میکنم و هزار کار دیگه از این قبیل میکنم. اما یک چیز خیلی عجیبه.. با وجود [تمام این کارها + رفتار شایسته با عیال] در وجودم به روشنی میدانم که این مرد سالاری لعنتی -که ازش متنفرم- رو به این راحتیها نمیشه ریشه کن کرد. چیز عجیبه.. مرد سالاریه پنهانم، یهو با اضافه کردن یک کلمه به جمله ام، تمام زحماتم رو نقش بر آب میکنه یا با یه ریزه کاریای که به حس صورتم اضافه میکنه مثل صد پتک به جنگ زن میتازد. از خودم بیزارم. لعنت بر این فرهنگ زن ستیز، لعنت. اما میدونم که یک روز با همین دستام خفه ات میکنم لجن.
نوروز پیروز
سرزمینم نو نوار است. چه لباسی! چه عطری! به قامت رشیدت چه میآید! شیراز، اصفهان، همدان، خراسان! خدایا روزگار نو را به کام وطن دار. دلم میخواست سر روی دامانت بگذارم ایران.
Sunday, March 22, 2009
آلبوم ۸۷
اگه بخوام به بهترین نوشتههایی که در سال گذشته در وبلاگها خواندهام رای بدم، این دو مطلب زودتر از بقیه میآیند تو ذهنم
Wednesday, March 18, 2009
میخوام این بار به حرف سید گوش بدم
هیچ نمیدونم خاتمی تصمیم درستی گرفته یا نه. قضاوت درباره انصرافش از کاندیداتوری هیچ کار سادهای نیست. به نظرم داستان خیلی پیچیده تر از چیزیه که به نظر میرسه.این روزها خیلیها بهش براشفته اند که با احساساتشون بازی کرده و یک بار دیگه مثل گذشته کم جراتیاش رو نشون داده. با اینکه من هم دلم ازش گرفته، خیلی هم گرفته، اما یه چیزی ته وجودم هنوز بهش ایمان داره. از اونجا که اعتقاد دارم بیشتر از علاقه به سیاست، به ایران علاقه داره، توی کتم نمیره که خاتمی این تصمیم رو به خاطر خودش گرفته باشه -از روی ترس یا چه میدونم بی حوصلگی برای قبول مسولیت یا از سر بیخیالی ، یا رخوت یا هزار انگ دیگه. بر عکس، بر این اعتقادم که کسی که از قدم گذاشتن در راهی که محتوم به پیروزیه سر باز میزنه، آدم از خود گذشته ایست. آدمیه که سنگ هاش رو با خودش سوا کرده و به خاطر آرمانهاش حاضره از نفسش بگذره. خاتمی هر اشتباهی هم که در دورهٔ هشت ساله اش کرد، اما آقاجون انصاف بدین، ایران و ایرانی رو دوست داشت. همین برای من کافیست که بهش اطمینان کنم. که شک نکنم که تصمیمش به خیر ایران بوده و نه به نفع خودش. نمیدونم چرا سکوتش منو به یاد سکوت مصدق در چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد میندازه. سکوتی که اگر چه منجر به حذف خودش شد اما ایران رو از دست بیگانه حفظ کرد.
خاتمی بر خلاف سیاستمداران ایران، اهل نصیحت مردم نبود. فقط یکبار گفت به معین رای بدین. اون وقت همه مون شدیم اوستای سیاست؛ براش تره هم خورد نکردیم. آسمون به زمین بافتیم که خاتمی اله و بله تا این شد که هست. این بار دیگه نمیخوام ژست روشنفکر به خودم بگیرم و راه خودم رو برم. این بار میخوام به حرف سید گوش بدم. میخوام بهش اطمینان کنم. من میر حسین رو خوب نمیشناسم اما اگه خاتمی ناخدای اصلاحاته، خوب میدونه توی این گرداب مخوف چی به صلاح ایرانه.
دلم خیلی گرفته اما میدونم دل خود سید به اندازهٔ یه دنیا گرفته. سکوتش حتا گلوی من رو هم داره پاره میکنه. خدایا ایرانم را به تو میسپارم.
Thursday, March 5, 2009
زاغکی قالب پنیری داشت
سابقا دلم که میگرفت به آقاجان (پدر بزرگم) پناه میبردم. حیاط شونو برام آبپاشی میکرد، چه بوی نمی! زیر درخت انجیر روی تخت چوبی سرم رو که میگذشتم توی دستش مثل مرغی پر میکشیدم از دلتنگیهای این دنیا. خدا رحمتش کنه آقا جانو.
جوان تر که شدم وقتی دلم میگرفت، تنهایی میرفتم تا ته جاغرق. هیچکس نبود بجز رطوبت پاک هوا. یه درخت قدیمی توی دره پیدا کرده بودم که منو به دوستی قبول کرده بود. اسمشو گذاشته بودم “خانوم گل”. از شهر فرار میکردم و میرفتم به خانوم گل تکیه میکردمو باهاش حرف میزدم. شنواترین دوستی بود که داشته ام. بد از عمری رفاقت، یه روز که با هزار شوق که رفتم، دیدم دور زمینشو دیوار کشیدن. خیلی خشک شده بود. دیگه هیچوقت نرفتم که مبادا ببینم قطع شده.
بزرگتر که شدم از بس دلم میگرفت، از سرزمینم هجرت کردم. اما این بار حتا کسی منتظرم هم نبود. از اون روز مدام دلگیرم. دلگیری شده عادت.
نمیدونم فردا روز که بزرگتر شدم اگه دلگیریه تازه تری بیاد سراغم چکار کنم.
Monday, March 2, 2009
پردههای کتمان
Sunday, March 1, 2009
لطمه
اصلا آقا بعضی از این ایرونیا همچی "سوشی سوشی" میکنن که انگار به عمر باباشون سوشی خور بودن. مرتیکه تو تا دیروز یا نون تو اشکنه تیلیت میکردی یا خیلی که با کلاس میشدی دسته گوشتکوب آبگوشت رو لیس میزدی، حالا برای ما در وصف کمالات سوشی حرف میزنی؟ آخه بی ناموسی هم از این بد تر؟
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، بنده یکی از همین ایرانیهای جو گیر عشق سوشی هستم. دیروز جای شما خالی نباشه رفته بودیم یکی از این رستورانهای سوشی فروشی all you can eat. یعنی هر چی میتونی بخوری بخور و غصه ات نباشه، پولش ثابته! ترجمهاش به زبون لری خودمون هم یعنی تا انجایی که ددمنشی ات اجازه میده کوفت کن. جای شما هم به همین دلیله که میگم خالی نباشه. چشمت روز بد نبینه، مثل همیشه وظیفهٔ خود را خوب انجام دادیم. تا حد مرگ خوردیم و لطمهٔ مربوطه را به بهترین نحو احسنت وارد کردیم. فکر کنم وقتی ایرانیها وارد رستورانهای این طوری میشن، مادر مرده صاحب رستوران از همون اول عزا میگیره و تا تهاش میخونه که کار و بار اون روزش کساده. از بس که حرص میزنیم و به اندازهٔ غذای یک هفته مون میلمبونیم! معمولا هم اینطور رستورانها پاتق دوستان هموطنه. یه دهاتیهایی مثل ما هم پیدا میشن که از شب پیشش چیزی نمیخورن که برای فردا ظهر ناهار لطمه رو به استادانهترین نحو ممکن وارد کنن. آخه خنگاللاه، تو به ازای هر لطمه که به صاحب رستوران وارد میکنی که پنج تا لطمه هم به سلامتی خودت وارد میکنی که تا دو روز حال عادی نداری از بس پر خوردی.
بر عکس من، عیال است که خدا بر عمرش بیفزاید؛ به دو دلیل:
یک- هر چه که ما مثل اینهایی که از قحطی در اومدن حرص میزنیم، ایشون خیلی با کلاس و با آرامش و به مقدار کافی غذا صرف میکنن. خدا رو شکر که با این کار وجهٔه کلی میز ما را نگاه میدارن.
دو- لب به این غذاهای عجیب غریب این ملت خرچنگ و قورباغه خور نمیزند و هوا دار درجه یک غذاهای ایرانیست. حالا هر چی که ما اصرار کنیم و بال و پر بزنیم و قسم و آیه که والا خوشمزست، بلاه خوشمزست، اما حرف زن یکیست. البته با اینکه این کار برای من به قیمت گرانی تمام میشود اما خوشایند است که لااقل عیال سنگر ملی را حفظ کرده است. قیمتهای گزافش برای بنده هم این است که مثلا برای رفتن به این طور رستورانها `پا ` ندارم و به همین دلیل پنجاه درصد مواقعای که هوس میکنم نهایتا باید منصرف بشم. یا اگه خیلی هوسم گوله شده باشه، باید دنبال کون اینو اون بیفتم که بیایند با ما غذای جاپنی بخورن. یا مثلا هزینهٔ گزاف دیگرش اینه که اگر بعد از یک ساعت التماس عیال راضی به همراهی با ما شد، باید اول از یه ساندویچ فروشی غذایی مورد علاقه برای ایشون تهیه کنیم و بعد بیفتیم دنبال رستورانی که اجازه بده یکیمون غذای خودشو بیاره توی رستوران و از این در به آن در تا جای مورد نظر را شناسایی کنیم. حواست هست که همین مراحل تا اینجاش نصف روز از مراسم `سوشی خوران` ما را پر میکند تا به یه رستوران برسیم. یا هزینهٔ گزاف دیگر این است که با اینکه عیال غذای رستوران را نمیخورد اما باید پولش را بپردازیم چون قانون رستورانهای `هر چی میتونی بخور` اینه که اگه یکی بخواد `هر چی میتونی بخور` را سفارش بده، بقیه هم باید همون رو سفارش بدهند و دیگه کسی نمیتونه بگه من غذا نمیخورم یا مثلا فقط یه سالاد میخوام (چون و الاه همه همین کار را میکردند). خلاصه همهٔ این جیمز باند بازیها برای صرف یه سوشی، به همراهی عیال میارزید.
بالاخره حالا نشستیم و من از گشنگی غذا نخوردن از دیشب تا الان، داره شکمم سوراخ میشه. قابل پیشبینی است که وقتی حرص، به گشنگی هم مزین بشه دیگه سفارش از دست در میره و غذا زیادی باقی میمونه. و اما قانون بسیار ضد حال، اما بجایی وجود داره که از اسراف غذا جلوگیری بشه. شما تا جایی که جا داری میتونی غذا بخوری اما اگه غذا اضافه بیاد، به ازای هر تکهٔ اضافه مونده باید پول (در واقع جریمه) بپردازی که دفعهٔ بد از سر حرص زیاد غذا حیف و میل نکنی. بدین ترتیب ضربهٔ آخر رو هم متحمل میشوم و مراسم `سوشی خوران` ما، بعد از یک روز پر ضربه و پر لطمه به پایان میرسد و در هوای سرد قطب، با نفسی که از پرخوری به سختی بالا میآید روانهٔ خانه میشوم جهت کسب سلامتی و احیای نیروی از دست رفته!