Wednesday, February 11, 2009

لعنت بر این فرهنگ مقایسه


گذشتهٔ من و والدینم (به گمانم مثل گذشتهٔ خیلی‌ از بچه‌های هم نسل من) مزین بود به تو سری، از بین بردن اعتماد به نفس و راحتت کنم "دوستی‌‌های خاله خرسه". گاهی تشویقاشون هم در پیشرفت ما مثل پالنگی بود. لابد من جزو خوش شانش هاش بودم که هم مادرم لیسانسهٔ دانشگاه بود و هم پدرم فوق لیسانسهٔ از فرنگ برگشته. یکی‌ از بیشترین چیز‌هایی‌ که توی زندگیم ازش متنفرم "مقایسه" است. به نظرم کار شوم و خانمانسوزیه.

از وقتی‌ بچه بودم بهم گفتن به بچهٔ همسایه نگاه کن ببین چه اله، یا به بچهٔ فلانی‌ نگاه کن ببین چه بله. مای بدبختم برای جلب نظر والدین می‌‌رفتیم اون کاری یا رفتاری که فلان الدنگ داره رو یاد می‌‌گرفتیم و خوشحال از اینکه دل بابا ننه رو به دست آوردیم. اما انگار درست زمان بندیشو هماهنگ میکردن که همون وقتی‌ که میومدیم هنر نمایی کنیم، نا گاه یه پتک دیگه میخورد توی سرمون در وصف رفتار فلان الدنگ دیگه.ما هم دلشکسته، زود میدویدیم بریم خودمونو شبیه اون عروسکی درست کنیم که اونا میخوان. راحتت کنم تمام عمر اسکل شدیمو رفت. سنم که زیاد شد هم موضوع در اصلش فرقی‌ نکرده بود، فقط اون بچه‌های الگو با من نوجوان شدن و جوان.

اما حالا که ازدواج کردم ترکشها شون کمتر به من میرسه و وقتشه از سر فراغ نفسی تازه کنم. ده! چرا نمی‌شه پس؟ چرا بازم نفسه بالا نمیاد؟ نترس خره کسی‌ بالای سرت نیست. ده! باز این یکی‌ کیه دیگه بالای سرمه؟ این از کجا پیداش شد؟ ا، این که خودمم. دست بردار! نمی‌خوام باور کنم که نا خود آگاه تبدیل شدم به مبصری نفهم بالای سر خودم. برو یره جمعش کن بساطتو. نخواستم. یه عمر حالمو گرفتی‌ بس نبود؟ نصفهٔ عمرم که باید شخصیتم توش شکل میگرفت مدام از خودم دور شدم. شدم ملغمهٔ مسخره‌ای از اینو اون. عدل درست همونی شدم که بابا ننم خواستن بشم. یه آدم محافظه کار عین همهٔ آدمای دیگه که بودو نبودشون فرقی‌ نمیکنه. اه به تو و اه به من. چرا دست از سرم بر نمی‌‌داری؟ دیوونم کردی بخدا. بذار خودم باشم. مگه دونه دونهٔ همونایی که یه عمر به رخم کشیدی چه پخی شدن الان؟

یکیشون بچهٔ فلان قوم بابام بود. همونی بود که در پارکینگ رو جلوی ماشین باباش باز میکرد، یادت که هست؟ طفلکی معتاد شد. براش یه زن گرفتن که آدم بشه. نشد. پول بالا کشیدو در رفت از مملکت. حالا نمیتونه برگرده. زنش هم طلاقش دادو بچشو گرفت ازش. متاسفانه توی یه مصیبت دیگه هم افتاده که هنوز گیره.

یا مثلا یکی‌ دیگه از فامیل. پست‌ترین ادمیه که توی عمرم دیدم (اگه مطمئن نبودم هیچ وقت همچین حرفی‌ نمیزدم). درست یادم نیست توی چه زمینه‌ای الگوی ما بود. انقدر نا مربوط کرد که هیچکس از خانوادش باهاش حرف نمیزنه. بد رفت شد خایه مال رجال مملکت. کاش از اونایی که مزد میگرفتن، بی‌ جیرو مواجیب. یه زن رو هم بهش انداختن با مهریهٔ چندین خشت طلا و چندین کیلو اشرفی که حالا زیرش مونده و کارشون کتک کاریه.

سرتو درد نمی‌‌آرم، الی‌ ماشالا از این الگوها زیاد داشته ام. نمی‌دونم چرا لااقل چهار تا آدم حسابی‌ نبودن. اینا رو برات تعریف کردم مبصر جون که دست از سرم برداری. هیچ حالتو ندارم. خسته شده‌ام از مقایسه. لعنت بر این فرهنگ مقایسه.می‌خوام برم یه گوشه‌ای بشم اونی که می‌خوام. نه اصلا همینی که هستم خوبه. دیگه بسمه مقایسه و هدف گیری. برای نصفهٔ بقیه عمر با همینی که هستم می‌خوام زندگی‌ کنم.

نمی‌دونم واقعا چه مقدار از من منم، چه مقدار از من والدینم هستند و چه مقدار از من سایرین. کاش همه‌ام من بود.


پا نوشت: دارم فکر می‌کنم شاید اگه اینقدر مملکتمونو هم با بقیه مقایسه نکرده بودن من ساده الان غربت نشین نبودم. مقایسه بی‌ در نظر گرفتن شرایط به درد جرز لای دیوار میخوره. اگه اون مملکتهای پیشرفته هم وقتی‌ به وضع کنونی ما بودن مردمش میذاشتن و میرفتن، حالا هیچ پیشرفتی هم در کارشون بود؟

2 comments:

  1. به نظر من"مقایسه" به این شدتی که تو نقدش کردی بد نیست. این مقایسه جندین بار تلنگر خوبی وارد کرده به روند کاریِ من. یکیش کنکور، یکیش پذیرش گرفتن از دانشگاه.
    البته کاملا موافقم زمانی که این مقاسیه به آدم تحمیل بشه آزار دهندست.

    من فکر می کنم نحوه ای که ما بزرگ شدیم بر اساس ایدئولوژی بوده که والدین بهش باور داشتن. به نظر من نباید ملامت بشه، می دونی که هیج کس کامل نیست. ولی آدم می تونه این
    رویه و برا بچه خودش پیش نگیره.

    این جملت برام جالب بود:
    عین همهٔ آدمای دیگه که بودو نبودشون فرقی‌ نمیکنه

    از این آدما خیلی می شناسم

    خوشحالم که می نویسی. آدک خودشو بهتر می شناسه

    ReplyDelete
  2. راست میگی‌، "مقایسه" اونقدرا هم بد نیست و گاهی میتونه کمک باشه. گفتم آدم باید شرایط طرفین مقایسه شونده رو اول در نظر بگیره. معمولا کم پیش میاد که شرایط مشابه باشه پس میبینی‌ که مقایسه واقعا خیلی‌ هم پیش نمیاد که روا باشه. اما وای به روزی که تبدیل به "فرهنگ" بشه. برای من شده متاسفانه. آنقدرم شده که توی چند تا پست پیش خودمو با اوباما مقایسه می‌کردم. این جنونه. من که از اول مجنون نبودم. جنون از دنیای بیرون هم میتونه به آدم تزریق بشه.

    در ضمن بنا بر خرده گیری بر کسی‌ نیست، دارم سنگامو از خودم وا میکنم.

    ReplyDelete