حسنی آدم بدبختی بود. از همون اولش بدبخت بود تا همون آخرش که خوشبخت شد، بدبخت بود. بدبخت بود دیگه، بدبخت! هیچکی دردش رو نمیفهمید. آرزوش بود که هیچکی نبیندش اما همه میدیدنش. هر چی میرفت دور تر، بهش میگفتن حسنی چرا دوری میکنی؟ هر چی میرفت توی لاک خودش، هی بیشتر انگشت تو ماتحت ش میکردن. هی میگفت انگشت نکنین، هی انگشت میکردن تو دماغش، هی میگفت دست نکنین، هی دست میکردن تو کیفش، هی میگفت سر نکنین، هی سر میکردن باهاش، هی میگفت چشم نکنین، هی چشم میکردن تو کارش، هی میگفت گوش نکنین هی گوش میکردن به حرفاش.
چه سر دردت بدم که شوخی شوخی به حسنی راست آورده بودن. دیگه کار به جایی رسیده بود که این آخریا اداش رو هم در میاوردن. هی میگفتن حسنی میای بریم حموم؟ تا میومد جواب بده، اونا زودتر میگفتن نه نمیام نه نمیام. سرتو میخوای اصلاح کنی؟ نه نمیخوام نه نمیخوام. حسنی اشک تو چشماش جمع میشد اما همه بهش میخندیدن. هیچکی نبود بگه برین گم شین ولش کنین! هیچ نبود بگه اشکالی نداره حسن ولشون کن اینا آدم نیستن. همه فقط میخندیدن. همینطور که میخندیدن و زبون کوچیکهٔ ته دهنشون از لایه سیبیلشون دیده میشد، شعر هم میخوندن. میدونی چی میخوندن؟ توی دل شلمرود حسنی تک و تنها بود!
دروغ گفتم مثل سگ. بجای اینکه فریاد بزنم طوری که همهٔ اهالی ده بشنود، دیدم حالش بیشتره که منم برینم به حسن و شروع کردم به خوندن با بقیه !
حسنی که این صحنه رو دید دوید و با چشم گریون، پا شد و اومد تو میدون. آی فلفلی، آی قلقلی. میاین با من بازی کنین؟ نه که نمیایم. (با گریه گفت) چرا نمیاین؟ فلفلی گفت: من و داداشم بابامو عموم هفتهای دو بار میریم حموم، اما تو چی؟ قلقلی گفت: نگاش کنین، موی بلند، روی سیاه، نخون دراز واه و واه و واه.
حسنی با چشم گریون خیزید به یه سوراخی، یواشی کشید یه آهی.
یک روز که دید یارو و داداشو باباشو عموش هفتهای دو بار رفتن حموم؛ حسنی از روی دیوار، پرید و رفت تو خونه، گایید خواهر همشونو دونه دونه.
فرداش حسنی رو گرفتن و توی میدون ده شلمرود دار زدن!
شما فکر آیا حسنی اون فیلمه رو دیده باشه که یارو یک لولهٔ فلزی میذاره تو گلوش که طناب دار خفش نکنه؟