هفت روز دیگه میشه یک سال که در اینجا چیزی ننوشتم - به هر دلیل معلوم و نا معلوم. بارها و بارها و بارها شد که خواستم دست کم رویدادهای مهم زندگیم رو بنویسم، اما نشد که نشد.
خواستم که بنویسم... بالاخره بعد از ۱۰ سال دانشگاه رفتن درسم رو تموم کردم...
خواستم که بنویسم... برای اولین بار خلیج فارس رو دیدم...
خواستم که بنویسم... در روز ۲۵ بهمن به "بی باکی" مردم سبز ایران قبطه خوردم و (با سر افکندگی از اینکه خود ترسویم را سبز تلقی میکنم) دستبند سبزم رو بعد از یک سال و هشت ماه از دستم باز کردم...و چه اندوهی داشت!
خواستم که بنویسم...
وقتی که در ایران دانشگاه میرفتم، در اولین جلسهٔ کلاس سازه، بعد از تعطیلات نوروز، استاد همینطوری که تخت سیاه رو پاک میکرد و پشتش به کلاس بود یک توصیهٔ عیدانه کرد که برای همیشه توی ذهنم حک شد. بندهٔ خدا قبل از اینکه حرفش رو بزنه گفت من میدونم که لابد از هر چی نصیحته خسته اید و این حرف من مثل باد از این گوشتون میاد و از اون یکی در میره اما من وظیفمه که این حرفو بهتون بزنم هر چند میدونم که تو این دوره زمونه دیگه کسی برای این حرفا احترامی قائل نیست و لابد اینو هم مثل همهٔ حرفای دیگه مسخره میکنین!
اعتراف میکنم که خودمو برای یه حرف کلیشهای و لوس و بی مزه حاضر کرده بودم اما وقتی حرفشو زد مثل پتکی خورد تو سرم و درد دلنشینش تا امروز توی سرمه.
گفت سر سال نو بجای اینکه صد جور عهد و پیمان با خودتون ببندین که یه ماه دیگه حتی دو تا دونهاش هم یادتون نباشه، بیاین فقط یک تصمیم خوب بگیرین و به همون هم وفا دار باشین. در این صورت مثلا اگه سی سال دیگه هم عمر کنین تبدیل به یک آدمی که "سی تا"(با تاکید گفت) ویژگیه خوب داره. بزرگترین آدمهای دنیا با داشتن فقط چند ویژگی خوب به اون جایی رسیدن که لیاقتش رو دارن. حتما با داشتن سی تا ویژگیه خوب، تبدیل به انسانهای وارستهای میشیم."
پانوشت. نقل از استاد علیپور