Friday, September 11, 2009

.مهسا رو پس بده آقای ا.‌ن


نمیدانم غربت نشینی من تقصیر تو است آقای ا.ن. یا نه؟ واقعا نمیدانم. اما تو را مورد خطاب قرار می‌‌دهم آقای ا.ن.

گمان می‌کنم سختی طاقت فرسای این تز لعنتی، که این روز‌ها واقعا اعصابم رو خورد کرده از صدقه سری تو است. به ازای هر ساعت از عمر نازنینم که در گوشهٔ این کتابخانه به دور میریزم تو را نفرین می‌کنم. به ازای تک تک روز‌های جوانی‌ام که می‌توانست شاد باشد ولی‌ در تنهایی غربت خشکید تو را لعن میفرستم. تو را لعن میفرستم که مجبورم کردی کار و زندگی‌ نوشینی را که در سر زمینم خشت به خشت برای خود مهیا کرده بودم را دور بریزم و بگریزم. تو را لعنت می‌کنم که مجبورم کردی دورهٔ کارشناسی ارشد را دوباره بگذرانم. تو را به خاطر تمام کمبود‌هایم در غربت، لعنت می‌کنم.

از طبقه ششم کتابخانه به پایین نگاه می‌کنم و مردم را شاد و رنگارنگ می‌‌بینم. خوش به حالشان که در موطن خود هستند. چه مزهٔ شیرینی‌ دارد لابد.

غروب شد و هوا تاریک! یک روز دیگر هم گذشت. دوازده ساعت است که روی این صندلی‌ خشکیده ام. لعنت بر تو و این تز که قدمی‌ جلو نمی‌رود. لعنت به رنگ در و دیوار این کتابخانه و تو آقای احمدی‌نژاد. لعنت به طرح شلوار بغل دستی‌‌ام و تو. دلم می‌خواد به خاطر هر بهانهٔ ریز و درشتی تو را لعنت کنم. لعنت به تو

آه...چقدر بد شده ام. شبیه تو شده ام. به من آموخته اند به دشمنم هم لعن نفرستم. چرا اینطور شده ام؟ اگر تز پیش نمی‌رود لابد در گیری دیگری دارم. اگر هجرت کرده ام، لابد خواستهٔ خودم بوده و نه دیگری. اگر دوباره دورهٔ کارشناسی ارشد را میگذرانم لابد صلاحم در این بوده. چقدر بد شده ام. حرفم را پس میگیرم. دیگه از لعنت حرف نمی‌‌زنم

بسه دیگه. تمرکز کن تا تزت پیش بره.

تمرکز کن

تمرکز کن

دیگه آخر وقته و کتابخانه خلوته و ساکت.

تمرکز کن

تمرکز کن

"الو مامان! سریع بیاین بالا کاردون دارم. من طبقه ششم ام" -

عجب لهجهٔ اصفهانی غلیظی داره

"میگم سریع بیاین طبقه ششم کاردون دارم" -

"کار خیلی‌ واجبیه. بیاین" -

پشت سرم رو نگاه می‌کنم و میبینم اون ته یه پسر بیست و پنج شیش ساله نشسته

تمرکز کن

تمرکز کن

تمرکز کن

تمرکز کن

"چه خوب شد اومدی مامان. کارم با پسره به فحش و فحش کاری کشید" -

"چی‌ چی‌ می‌‌گوی؟" --

"یارو فکر کرده ما پپه ایم. می‌خواد دختره رو ا تو چنگ ما در بیارد" -

"وااا. به اون فحش دادی؟ آخه چرا مامان جان" --

"بعد از این همه سال، بعد از این همه رفت و اومد، بعد از این همه قول و قرار، یارو مهسا رو دو روزه گول زد " -

"ای وای! تو از کجا فهمیدی مادر؟" --

"یارو خودش برام نوشته. مهسا هم نوشته" -

و یهو زد زیر گریه

بد بخت شدم مامان. بد بخت شدم. دختره از دستم رفت. می‌فهمی؟ لعنت به این دوری! لعنت به این جدایی! بد بخت شدم. مامان بد بخت شدم. لعنت. لعنت



و این داستان غربت نشینی تلخ دو ایرانی‌ است در گوشهٔ کتابخانه

16 comments:

  1. تز خیلی بده
    درس خیلی بده
    تمومی نداره لامصب

    ReplyDelete
  2. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  3. نگو مهندس..نگو که حالم گرفته..نگو که دلم کبابه

    ReplyDelete
  4. Is it your story? I mean the story of the boy that lose her beloved girl?

    ReplyDelete
  5. فکر می‌کردم واضح نوشتم، اما فهمیدم کارم رو درست انجام ندادم. نوشته‌های مشکی‌ مربوط به مانعه و نوشته‌های رنگی‌ مربوط به پسر اصفهانی‌ هست که پشت سرم توی عکس معلومه. دستان من دستان تزی هست که هیچ وقت تموم نمی‌شه و داستان اون دستان عشقیه که ظاهراً تموم شده!

    ReplyDelete
  6. مي‌گم اين سبك داستان نويسي كه صحبت هركي با رنگ مشخص باشه رو قبلن ديده بودم ودوست دارم. يه داستان بود به نام راننده تاكسي. توي سايت لوح جاپ شد و مثل نوشته هاي تو لحن لمپنيسم داشت. ديدي؟ لمپنيسم سبك خوبيه... حداقل خنده داريش خوبه خب فعلا
    روز خوش

    ReplyDelete
  7. I understand your style of writing, But it seems you can't see mine. My question is about the concept of your story you write. Do you wan'na imply some hidden concept? Like that it remind you your memento, or it is a straight story? apparently the boy was dumped by her fiancee; so he may leave his thesis or complete it faster to turn his mind. But is seems you should do some other work exept thesis to turn your mind. or... maybe you do your thesis to turn your mind like him....

    ReplyDelete
  8. مرسی‌ که گفتی‌. نه راستش ندیدم اون داستانها رو..خیلی‌ خوب می‌شه اگه بتونی‌ لینکش رو برام بذاری.

    ReplyDelete
  9. Armita, I think I understand the concept you are talking about but I am not quite sure if I get it to a detailed level. In the first place I'd have to confess that this is a straight narration and that my writing abilities are by no means that developed to possess such unique implications you are talking about. I loved the idea that the two people in the story could actually be one, if that's what you meant at all. As if there were no dumped lover in the library except my own imagination of something I have experienced before. In this case the dumped lover becomes the embodiment of myself in a different timeline where the story of "me in 2009" collide with "me in say 2001".
    Thanks so much for the comment; it was a good one.

    ReplyDelete
  10. سلام اردوان
    منم این لحظات جانکاه تز رو تو ایران تجربه کردم. با التماس و ایمیل از یه استاد تو ایتالیا و یکی تو آمریکا ذره ذره تزم رو پیش بردم. اما احساس ویرانگر بعدش این بود که سر دفاع حس میکردم من میتونستم 6 ماه پیش دفاع کنم و هیچکی هم متوجه نمیشد که من چقدر کار کردمیا نکردم کما اینکه زمان دفاع متوجه نشدن. نمی دونم اونجا هم اینطوریه یا نه. در هر حال فکر میکنم باید بگذرونی دیگه. خوش باشی

    ReplyDelete
  11. سلام
    یه سوال
    تو که به نظر نمیاد به سانسور معتقد باشی.از طرفی همه جور نظری رو هم که دیدم تو سایتت حتی نظرای بی ادبی. پس چرا نمیذاری مستقیم نظرا بیاد توی سایتت. راستش بذار صادق باشم. این فکر اومد تو ذهنم یه لحظه که شاید یه بدخواه داری که چیزایی مینویسه که نمیخوای بیاد تو سایت. اما خب این فکر یه لحظه اومد. یاد گرفتم که پیش داوری نکنم... پس میشه بگی؟

    ReplyDelete
  12. dastan e "bi vatan" az ye nevisande ye hezbol be nam e "reza amirkhani" ro khundi? dastan e ye hezbol hast ke be amrica mire. motmaenam to mituni behtar az un az dard e ghorbat benevisi.
    ama ye chizi ro bedun. ma inja tu iran bishtar dard e ghorbat darim. ghorbat haye ajib o gharib... dard e kam etelaii o gul khordan o baziche shodan e besiari az ham vatan ha. dard e tohin be shakhsiat o shour... motmaen bash unja az nazar e ruhi o zehni rahat tar az injaii.

    ReplyDelete
  13. سوال خیلی‌ بجایی می‌پرسی‌. البته که به سانسور اعتقادی ندارم اما با بی‌ ادبی‌ هم موافق نیستم. چطور؟ کامنت بی‌ ادبی‌ دیدی؟ گمان نکنم کامنت بی‌ ادبی‌ تا به حال اومده باشه برام یا اینکه من تائید کرده باشم. یکی‌ دو بر به خودم بد و بیراه گفتن که اون هم زیاد مهم نیست. مهم این بوده برام که کسی‌ به دیگری توهین نکنه!

    ReplyDelete
  14. نه اون کتاب رو نخوندم. اما حرفت در مورد غربت کاملا درسته. مرسی‌ از اینکه گفتی‌، شاید دونستن این موضوع کمی‌ درد منو تسکین کنه اما در کمتر از چند ثانیه نظرم عوض می‌شه میفهمم که به دور از شرف و آدمیت هست که من کمی‌ تسکین داشته باشم در حالی‌ که هم وطنی که موقعیت خروج رو نداشته توی درد بیشتری باشه. غربت چیز غریبیه برادر اما من هیچ وقت نگفتم دارد غربت نشینی بیشتر از درد‌هایی‌ است که در ایران و عدم وارد می‌شه. درد‌های ناا خواسته‌ای که تو هم بعضیهاش رو اسم بردی. حتما اینطور نیست، واگر نه دیگه کسی‌ غربت رو به تن نمی‌‌خرید.

    ReplyDelete
  15. خیلی خوب نوشتی،اتفاقا ترکیب رنگ هم کاملا جواب داد و واضح بود.امیدوارم وقتی اونجا انقدر بد میگذره وقتی تز لعنتی تمام شد،برگردین.ولی تاثیرگذارترین قسمت این پست به نظر من، آخرین جمله اش بود.سوراخمون کرد!

    ReplyDelete
  16. درد مشترک ما این تز لعنتی است!
    و خدا باعث و بانی آوارگی تو را هم لعنت کند!!

    ReplyDelete