Friday, April 17, 2009

آن خط سوم منم


آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

يکي او خـــوانـــــدی لاغـــيــــر
يکي را هم او خواندي هم غير
يکي نه او خوانــدي نه غـــيـــر او

آن خط سوم منم


مرا بـخـوان مرا بـخـوان کـه خـط سـوم تـو ام
گمـشــده در عـرصـه خويـش از ابـدم يا ازلم

قفل مـعما شـده ام کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت؟
اي که مـرا نوشـته اي نـخوانـده ماندنم ز چيست؟



 شمس تبریزی
(اردلان سرافراز(؟


Sunday, April 12, 2009

غم هجــــــــــــــــــــــــــــــــــــران

طرح و عکس - اردوان
از مجموعه پایان نامه معماری : تمنای وصال - خوشنویسی و شعرایرانی در فضا
From MArch Thesis: Desire of Unison
Transcription of Persian Calligraphy into Space

دراین شب ها،
که گل از برگ، و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سِرّ و سرودش را

چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

مولوی

Iran: the land in which the beloved rests.

مولوی

Adorable collection of photographs that deserve representing Iran, the land in which the beloved rests.


http://www.flickr.com/photos/33277321@N00/sets/72157603747459620/

Thursday, April 9, 2009

حسرت تماشای جی جیه رقاص عربی



اون قدیمها که دنیا همه چیزش به جا بود و فرش ایرانی‌ ارزش فراوونی داشت، پسر عمو‌های مادرم در آلمان فرش فروشی میکردن. وضعشون خیلی‌ خوب بود. یکی‌ بهتر از اون یکی‌! یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. توی خونه‌هایی‌ مثل قصر زندگی‌ میکردن. حتا اگه فرش ایرانی‌ ارزشش از موکت هم کمتر بشه اونقدر از اون حرفه پول جمع کردن که ماشالا شون باشه تا آخر عمر تامین هستند.

بگذریم؛ سالهای اول دبستان بودم که تو یه تابستون برای دیدن خاله‌ها و فامیل رفته بودیم آلمان. یکی‌ از همین پسر عمو‌های فرش فروش به مناسبت افتتاح مغازهٔ جدیدش یه مهمونی‌ داد. مغازه که چه عرض کنم، یه فروشگاه یا بهتر بگم گالری بسیار بسیار بزرگ و قشنگ و لوکس. مهمونی که چه عرض کنم، بریزو بپاشی شاهانه! غذا‌ها و پیش غذاهای جور وا جورش هنوز یادم نمیره. یکی‌ با میگو، یکی‌ خاویار، یکی‌ با کوفت و دیگری با زهر مار! فکر کنم آشپز کله گنده‌ای آورده بود چون تزینات غذاها واقعا بینظیر بود. حالا تصور کن که تمام این اتفاقات خوب در مکان همون گالری جدید و شیک بود. باورت نمی‌شه رنگ‌های شاد و نقشهای گلگون فرش ایرانی‌ چه لطافت شاهانه و چه انرژی‌ای به حس فضا اضافه کرده بود. مخصوصا که فضا نسبتا تاریک بود اما پر از شمعدون‌های مجلل و مجسمه‌های لوکس و دسته‌های گل طبیعی در گلدون‌های بزرگ. اینها همه محاط شده بودن با فرشهایی که از در و دیوار آویزون بودن و یا روی هم خوابیده بودن. پسر فوق العاده بود! یک شب واقعا فراموش نشدنی‌! حالا به این مجموعه صدای بلند گروه موزیک زنده رو اضافه کن و البته...البته......رقاص عربی‌!

بزرگ‌ها ایستاده بودن و سرشون گرم صحبت بود و مدام در حال خنده و عیش و نوش. ما هم با بچه‌های فامیل مشغول بازی لابلای طبق‌های قالیها. یادمه یکیمون یه گلدون خیلی‌ قیمتی رو هم شکست اما مگه صاحب مهمونی‌ ککش گزید؟ دمش گرم، به فلانش هم نبود! ما فقط وقتی‌ از بازی دست میکشیدیم که رقصندهٔ عربی‌ ظاهر میشد. خشکمون میزد! بد لعبتی بود. تصورش هم خنده داره! یه سری پسر بچهٔ قد و نیم قد روی طبق‌های قالی نشسته ا‌ند هاج و واج و دهناشونم واز مونده!

خدایا دلم داشت قیلی ویلی میرفت. این رقاص ور پریده نمیدونی چی‌ کار که نمیکرد! هر بار با یه لباس جدید می‌‌آمد و با یه ترفند جدید تر. یه بار یه شمعدون بزرگ میذاشت روی پیشونیش و روی دو زانو می‌‌نشست و از پشت خم میشد روی زمین، یه بار دیگه اشک شمع رو ریخت روی سوراخ عمیق نافش و اینقدر شکمش رو لرزوند که شمه پرت شد بیرون! به معنی واقعی‌ کف کرده بودم. این فرش‌های لامصب ایرانی‌ هم همینطور امواج شهوانی صادر میکردن. تا اینکه یکی‌ از بچه‌ها که از همه کوچیک تر و طخس تر بود پیشنهاد داد که این بار که رقاصه خواست بره توی اتاق لباسش رو عوض کنه یه هو در رو باز کنیم و تماشاش کنیم! خدایا چه فکر نابی! دیگه همچین فرصتی گیر نمیاد که یه زن لخت رو تماشا کنیم. به به!

اما خوب به طور قطع عملیات ریسکی‌‌ای بود و کلی‌ اما و اگر داشت که مثلا یکی‌ از بزرگترا نزدیک اتاق باشه و نذاره ما این کارو بکنیم یا مثلا اینکه ممکنه مجازاتش از طرف والدین سنگین باشه و از همه مهمتر اینکه ممکنه با وجود اینکه این ریسک رو قبول کنیم، اما وقتی‌ در رو باز کنیم رقاصه یا هنوز لخت نشده باشه یا اینکه دیگه لباساشو پوشیده باشه. مسالهٔ بغرنجی بود و یادمه که کلی‌ به بحث گذاشته شد. اما چی‌ بگم براتون که منه احمق در آخرین لحظه از شرکت در این عملیات هیجانی که سرنوشت زندگیمون رو تغییر می‌‌داد سر باز زدم و به بچه‌های پخمه پیوستم که قرار بود بشینن روی قالیها و هوای تیم ضربت رو داشته باشن! واقعا نمی‌دونم از مامانو بابام ترسیدم یا اینکه حیای از ایران آوردهٔ لعنتی جلوم رو گرفت اما خبط بزرگی‌ کردم.

رقاصه رفت توی اتاق و در رو بست. همهٔ صدا‌های سازو آواز و خنده از گوشم محو شده بود و فقط صدای مهیب بسته شدن در رو شنیدم و تاپ تاپ تاپ قلبم. حالا نمی‌دونم منه دیگه چرا پاپیون شده بودم. بچه‌ها دور و بر اتاق تاب میخوردن و طبیعی بازی در میاوردن. که یه هو همون کوچولوهه در کمتر از یه پلک به هم زدن خودشو به در اتاق رسوند و بله! صدای جیغ زنه اومد و در به سرعت بسته شد. مامانش رفت به طرفش و یکی‌ زد پسه کلش و گوششو محکم پیچوند. دردش هر چی‌ هم زیاد بود، نمیتونست لبخند موذیانه و برق چشماش رو پنهان کنه. خوش به حالش، چه درد قشنگی‌! برامون که تعریف کرد مثل اینکه در رو درست به موقع باز کرده بود و بالاخره جی جی‌ها رو دیده بود! به به! چه حالی‌ داشت ناکس!

نمینودم واقعا بد شد که جی جیه رقاصه رو ندیدم یا نه، چون تصوری که ازش توی ذهنم ساختم مطمئنم خیلی‌ قشنگتره از واقعیت. اما مطمئن نیستم به حسرتی که یه عمر به دلم گذاشت میارزه یا نه!

Tuesday, April 7, 2009

گند بزنه این ساختمونو



من در یک آپارتمان زندگی‌ می‌کنم؛ ساختمانی قدیمی‌ با مستاجرهای نسبتا فقیر و گاه بی‌ فرهنگ. یه روز دعواست و پلیس و پلیس کشی‌. روز دیگه انگار همهٔ بچه‌های این فیلیپینی‌ها با هم قرار میذارن و یه هو میریزن بیرون و توی راهروی طبقات فوتبال بازی می‌کنن و جیغ و داد و سر و صدا! از یه خونه، دوست پسر الواتش در رو میکوبه و فحش میده و میره، یکی‌ دیگه از صبح تا شب توی خونه ش اپرا گوش میده. حالا تصور کن در این بلبشو، هر از گاهی‌، از توی یه سوراخ سمبه‌ای یا صدای "اووه....اووه"،"اووه...اووه" روی آهنگ دمبلی ایرانی‌ هم بیاد. ظاهرا بالاترین تفریح دختر‌های ایرانی‌ در هنگام رقصیدن در آوردن این صدای دلپذیره! یا گاهی‌ از گوشه دیگه صدای بشکن و "امشب شب مهتابه" سر میزانه. تا می‌خوای بری توی حال و لب ور بچینی، یهو عوض می‌شه و صدای تیمپو و دادو فریاد و مست بازیشون به آسمون میره که می‌خوای ساختمون یه جا روی سرش خراب بشه نصف شبی.

از خود بنا هم که چی‌ بگم؟ ساختمان قدیمیست و هر روز هزار جور کوفتو مرز سرش میاد. یه روز آب نداره، یه شب برق نداره، یه روز چاهش بنده، یه بار سوسک‌ها حمله ور میشن، و...

اما با تمام این وجود، من و عیال تمام ذوق هنریمون رو به خرج دادیم که داخل خونمون زیبا و آرامش بخش باشه و باید انصاف بدم که بد هم نشده. دیوار‌های خونه ما با رنگ‌های جسورانهٔ مدرن پوشیده شدن و روی این بستر قرمز و گاه سبز با موتیف‌های سنتی ایرانی‌ تزئین شده. از گلیم قدیمیه شیراز گرفته تا خوشویسی و قلم نی خیزران و پرده آویز بلوچ و قلیون زیر خاکی خراسان. سبک تاریک داره و گاه از نور شمع استفاده می‌کنیم. صدای چهچههٔ ناظری و شجریان هم که همیشه بر پاست. الان داریم گل میگیم و گل می‌‌شنویم. آخیش! به به! چه آرامشی... که یهو صدای وحشتناک بلند آژیر خشتکم رو پاره میکنه.

-گند بزنه این ساختمونو،اینو نداشتیم دیگه تا به حال! این دیگه چه کوفتیه؟

--چی‌ چی‌ رو چیه؟ بدو جمع کن خودتو! آتیشه عزیز جان آتیش!

-ای که خواهرو مادر

--غر نزن! بدو گذرنامه‌ها رو بر دار! بدو!

در سرمای قطب، با استرس و دلهره میریزیم تو خیابون و چشممون روشن می‌شه به جمال زیبای همسایه‌های وزین در لباس خواب و زیر شلوری! اه اه! هر چی‌ حال کرده بودم از سرم پرید! بعد از اینکه آتیش نشانی‌ میاد و چک می‌کنه، خبر میدن که اژیر خراب بوده و بیخودی زده بوده و هیچ آتیشی در کار نیست و بفرماید خونه و به بقیهٔ استاد ناظری گوش بدین!

خلاصه، هر چی‌ که توی خونه هم خوب باشه ظاهرا فایده نداره اقاجان! تو گویی که این بنای استثنایی اصلا به وجود اومده تا اندک ذوقی برای دو دانشجوی معماری باقی‌ نذاره! سابق که بچه تر بودم و احمق تر، فکر می‌کردم خونه یه معمار روح انگیز‌ترین جای دنیاست. یک معمار لابد در ساختمونی زندگی‌ می‌کنه که درو دیوارش پر باشه از نور و رنگ و تنالیته و سایه روشن. اما...زکی! شرط می‌‌بندم اگه خود تادو آندو رو هم بیاری توی این ساختمون اسهال می‌‌گیره و برای همیشه معماری رو کنار میذاره.

چرا توی این ساختمون زندگی‌ می‌کنیم؟ چون هر دو دانشجو هستیم و پول نداریم! مسلما اجارهٔ یه همچین لعبتی زمین تا آسمون فرق داره با برج‌های پهلویی که از پنجره نگاهشون می‌کنیم. داداشم(برادرم) میگه ما هم یه روز پولدار میشیم. نمی‌دونم والا! ببین تو رو خدا! داشتیم توی ایران مثل بچهٔ آدم زندگیمونو می‌‌کردیم ها. خونه ما سه طبقه بود و خونه عیال هم دوبلکس. صدای جیر جیرک هم نمیومد توی محله مون چه برسه به اژیر. لعنت به اون جاکشی که ما رو آوره کرد.

بگذریم، یکی‌ از همین شب‌های سرد زمستون سیستم گرم کنندهٔ کل ساختمون خراب شد و تا صبح زیر لحاف مثل سگ لرزیدیم. عیال سردش بود و چیزی نمیگفت. از من هم که دیگه کاری بر نمیومد. حس بدی بود. اما با اینکه میدونم این خونه برای ما موقتیه، یهو یه غم عجیبی‌ منو فرا گرفت. اگر شرایط منو عیال در حال حاضر اینه که در این ساختمون زندگی‌ کنیم، به طور حتم دو ساله دیگه که کار پیدا کنیم این ساختمون لکنده رو با یه خیلی‌ خوبتر عوض می‌کنیم و تمام این سختی‌ها ها تموم می‌شه میره پی کارش. اما اون بنده خدایی که این ساختمون خونهٔ آخرشه چطور؟ اونی که یه عمر جون کنده تا همین رو دستو پا کرده چطور؟ بنده‌ی خدا چی‌ میکشه وقتی‌ زن و بچه ش جلوی چشمش از سرما می‌‌لرزان و کاری از دستش بر نمیاد!

خدایا شکرت.