Thursday, February 26, 2009

امانتدار


باز هم آبی پوشیدی؟ چه خوب! چه خوب که تو همیشه یکرنگی. دوری، خیلی‌ دور، اما پهنای آرامش بخشت دلگرمیست. در خوابم؛ کاش! پدر درخت بود و مادر نهری زلال.

آی نسیم راحتی‌! دست برادر از وقار بی‌ ریای ریشهای پدر؛ رحم کن بر پیر مرد استوارم.

گهواره‌ام سایه ایست بافتهٔ امانتدارانم؛ چه بستر امنی‌. رهاااااا‌یم از افکار.

تنها نگاه آفتاب است که گاهگاهی مهمان است از بازی نسیم.

تکیه می‌‌کنم بر تنهٔ مرد پدر و به لبخند گوشهٔ لبهای مادر چشم میدوزم. خواب هم مرا کافیست.

بستر از تپهٔ سبز.


Friday, February 20, 2009

!ما کامپیوترهای خنگ

به گمانم ما آدم‌ها موجودات خنده داری هستیم. گاهی اوقات شبیه یک کامپیوترحواس پرت رفتار می‌کنیم که از داشته‌ها و فایل‌های خود فراموش کرده باشه. یکی‌ از نزدیکانم رو دچار مشکلی‌ دیدم که راه حلش کلیدی بود که خودش قبلا به من معرفی‌ کرده بود و گویا خودش از داشتن اون کلید بی‌ خبر! در واقع منظورم یکی‌ از بهترین گفته هاییست که در عمرم شنیده‌ام و همیشه سعی‌ کرده‌ام به کامپیوترم یاد آوری کنم که این فایل رو داره! میگه: هر موقع فردی تو رو آزرده و ناراحت میکنه، نه خود پریشان خاطر شو و نه بر او تندی کن، زیرا او دچار مشکلی‌ سنگین است و برای اندکی‌ خلاصی از گرفتاری خود محتاج جلب توجه تو به خود بوده است.

چه خوب بود ما آدم‌ها گاهی مثل کامپیوتر میتونستیم داشته‌ها و آموخته‌های خود رو برای همیشه به عینکمون بدوزیم تا رفتار یک رهگذر ساده چنین ما را به آشوب نیاندازد.

Thursday, February 19, 2009

محمود تبریزی زاده

همیشه بعد از تماشای هر فیلم خوب خودم رو مجبور می‌کنم که تا آخر تیتراژ پایانی رو بخونم. این کار دو تا فایده داره. البته فایده زیاد داره اما این دو تا از بقیه برجسته تره. اول اینکه به کسانی‌ که روزها زحمت کشیده اند برای انتقال اون پیام به تو احترام میذاری و دوم اینکه گاه یه سری اطلاعات ناب به دست میاری.

مدتی‌ پیش فیلم 'اخرین وسوسهٔ مسیح' ( The Last Temptation of Christ) رو تماشا می‌کردم که دیدنش رو حتما بهتون توصیه می‌کنم. در تیتراژ پایانی، در قسمت موسیقی اسم نوازنده‌ای ایرانی‌ چشمم رو گرفت که در ساخت موسیقی واقعا زیبای فیلم نقش مستقیم داشته. آقای محمود تبریزی زاده نوازندهٔ کمانچه در این فیلم بوده که متاسفانه چند سالیست که از دنیا رفته اند و مثل سایر هنرمندانمون، تنها در پاریس در گذشته. افسوس از بی‌ توجهی ما! بد از کمی‌ جستجو در اینترنت اطلاعات مختصری به دست آوردم که ذکرش در اینجا قدر دانی کوچکیست از این هنرمند ایرانی‌:

- ایشون در فیلم بنام دیگری به اسم The Mahabharata هنرنمایی کرده اند.

- برای شنیدن چند قطعه از کارهای ایشون به اینجا و اینجا نگاه کنید.


روحت شاد استاد، ممنون از زحماتت.

Monday, February 16, 2009

!"ای که بر پدرت "ولنتاین


یه چیزی که توی مملکت ما مد بشه مگه می‌شه جلوشو گرفت لامصب! از بس که "مستعد" هستیم ماشالا. یه روز همگی‌ کار و کاسبی رو تعطیل می‌کنیم و میندازیم دنبال خریدو فروش کارت `پنتاگونو` و `باترفلای` و چه می‌‌دونم `گولد کوست `. فرداش همه صف می‌‌کشیم که باشگاه بیلیارد باز کنیم. پس فرداش که شد همه مون یا باید `زارا ` بپوشیم یا `بوسینی`. امروزه روز هم که مردیم و موندیم باید `ولنتاین دی `جشن بگیریم.

من از همون روز اول هم این ولنتاین توی کتم نمی‌‌رفت. یه جوری که واقعا نمی‌دونم چه جوری بود باهاش مشکل داشتم. فکر کنم به نظرم `قرتی بازی` می‌‌اومد تا اینکه کم کم فهمیدم بابا جان یه چیزی که مال ما نیست مال ما نیست دیگه. بعد تر هم فهمیدم که موضوع اصلا از نظر فرهنگی‌ مشکل داره و یه جورایی مصداق همون `تهاجم فرهنگی` معروفه. (به این نوشتهٔ گذشته‌ام نگاه کنید). خلاصه که لعنت بر پدرو مادر اون کسی‌ که تخم لق این ولنتاین رو توی دهان ما انداخت که هم بودنش درد سره و هم نبودنش.

امسال بعد از سالها برگزاری شکسته و بستهٔ روز ولنتاین -که همون هم همراه بود با بی‌ میلی- با عیال مربوطه قرار گذاشتیم که برای پاسداری از فرهنگ اصیل پدری، هیچ کاری به حضرت مستطاب ولنتاین نخواهیم داشت و بجاش یه روز مشابه در فرهنگ ایرانی‌ مثل `مهرگان` و یا `اسپندارمز ` رو جشن میگیرم. کلی‌ هم حرف خوب به هم زدیم که عشق بزرگتر از اونه که بشه توی یه روز جشن گرفتش و برای آدم عاشق هر روزی از روزگارش یه جشنه و از این طور حرفا. همه چیز خوب بود و هر دو خوشحال تا اینکه در شب ولنتاین برای خرید بلیط یه کنسرت ایرانی‌ در ماه آینده از خونه زدیم بیرون. مثل همیشه خوشحال از اینکه دست در دست هم داریم راه افتادیم و مشغول صحبت شدیم. وارد مترو که شدیم حس کردم جمعیت از همیشه بیشتره و مردم پر جنب و جوشتر. یه هیجان نامرئی کاملا محسوس بود. در میان جمعیت پر بود از رنگ قرمز. مردم همه شیک پوشیده بودند و به طرف معشوق در حرکت. به قطار مربوطه رسیدیم و کنار هم نشستیم. وقت خوبی‌ بود که از سر فرصت مردم رو بالا و پایین کنیم و ببینیم هر کسی‌ چند مرد عاشقه. هر کسی‌ بسته به وسعش یه چیزی به دستش بود. یکی‌ یه دست گل بزرگ و پر زرق و برق و یکی‌ هم یه تک شاخه گل قرمز، یکی‌ یه قلب بزرگ و یکی‌ یه کادوی خوشگل. همونطوری که دست همو گرفته بودیم یه هو یه حس خفگی بهم دست داد. مطمئنم هر دو مون دلمون می‌خواست که امشب یه همچین کادویی منتظر ما هم بود، درست مثل بقیه. مثل این بود که به عمد، خودتو از بقیه متمایز کردی و یه خوشی‌ رو به خودت محروم کردی. توی فاصلهٔ همون دو ایستگاه کلی‌ فکر از توی سرم گذشت. که آیا ما واقعا برندهٔ این بازی هستیم یا اینکه زاییدیم؟ که آیا ما خوشبختیم که فرهنگ غنی داشته ایم یا بدبخت؟ و هزار آیا یه دیگه که اگه مسیرمون طولانی‌ تر بود واقعا حالمو کور میکرد. هر دو آب گلویی قورت دادیم و بدون اینکه به روی همدیگه بیاریم پاشدیم و از مترو بیرون اومدیم. اشکال نداره، به یاد حرف‌های قشنگی‌ که در مورد تصمیممون به هم زدیم افتادم و نفسی تازه کردم.

بعد از اینکه بلیط کنسرت رو خریدیم چون تا خونه مامان چند قدمی‌ بیشتر راه نبود، گفتیم بریم یه احوالی بپرسیم. وارد که شدیم مامان طبق معمول مشغول چت کردن با بابا از ایران بود. بابا که متوجه شده بود من اونجا هستم نوشت که چند مرتبه از دیروز زنگ زدن و من جواب ندام. منم که اعلام بی‌ خبری کردم، بابا برای مامان نوشت که برام offline گذشته و برم چک کنم. توی این فکر بودم که لابد چه کار مهمی که این همه سفارش می‌کنن که یه هو تلفنم زنگ زد. بابا بود. بد از سلام و احوال پرسی‌ و گزارش روزانه، بابا گفت که یه کاری باهات دارم. امر بفرمایید. بابا جان به مناسبت ولنتاین، سفارش چند شاخه گل رز "قرمز آتشین" دادند برای مامان و خواهرم و عیال مربوطه!! ما رو می‌‌گی! باور نمیکردم چه بالایی‌ داره سرم میاد. پرسیدند کی‌؟ امشب میتونی؟ مات و مبهوت جواب دادم چشم، فردا انشالا چک‌ها رو می‌‌گیرم.

فردا که شد، مطیع امر پدر، به تعداد سفارش شده برای خواهرو مادر و عیال مربوطه از طرف پدر، رز‌های سرخ آتشین رو گرفتم. پای صندوق هر چی‌ پایمردی کردم و محاسبه کردم، دیدم جور در نمی‌‌یاد از طرف بابا برای عیال گل ولنتاین بخرم اما از طرف خودم با دست خالی‌ یه لبخند عاشقانه تقدیم کنم. این بود که پشت به عهد و پیمان کردم و بند رو به آب دادم و لطمهٔ مربوطه به فرهنگ رو وارد کردم و یه دست گل لاله قرمز آتشین به نشانه عشق سوزان برای عیال مربوطه خریداری نمودم.

اما لعنتی موضوع به همین سادگی‌ هم تموم نشد: هم از خوشحال کردن عیال خوشحال بودم و هم از شکستن عهد سر افکنده. ‌ای که بر پدرت "ولنتاین"! هم بودنت مایهٔ درد سره و هم نبودنت.

فکر کنم که فقط خدا بدونه که به چه علت به فرهنگ باستانی مون می‌‌گیم فرهنگ پدری؟

Wednesday, February 11, 2009

لعنت بر این فرهنگ مقایسه


گذشتهٔ من و والدینم (به گمانم مثل گذشتهٔ خیلی‌ از بچه‌های هم نسل من) مزین بود به تو سری، از بین بردن اعتماد به نفس و راحتت کنم "دوستی‌‌های خاله خرسه". گاهی تشویقاشون هم در پیشرفت ما مثل پالنگی بود. لابد من جزو خوش شانش هاش بودم که هم مادرم لیسانسهٔ دانشگاه بود و هم پدرم فوق لیسانسهٔ از فرنگ برگشته. یکی‌ از بیشترین چیز‌هایی‌ که توی زندگیم ازش متنفرم "مقایسه" است. به نظرم کار شوم و خانمانسوزیه.

از وقتی‌ بچه بودم بهم گفتن به بچهٔ همسایه نگاه کن ببین چه اله، یا به بچهٔ فلانی‌ نگاه کن ببین چه بله. مای بدبختم برای جلب نظر والدین می‌‌رفتیم اون کاری یا رفتاری که فلان الدنگ داره رو یاد می‌‌گرفتیم و خوشحال از اینکه دل بابا ننه رو به دست آوردیم. اما انگار درست زمان بندیشو هماهنگ میکردن که همون وقتی‌ که میومدیم هنر نمایی کنیم، نا گاه یه پتک دیگه میخورد توی سرمون در وصف رفتار فلان الدنگ دیگه.ما هم دلشکسته، زود میدویدیم بریم خودمونو شبیه اون عروسکی درست کنیم که اونا میخوان. راحتت کنم تمام عمر اسکل شدیمو رفت. سنم که زیاد شد هم موضوع در اصلش فرقی‌ نکرده بود، فقط اون بچه‌های الگو با من نوجوان شدن و جوان.

اما حالا که ازدواج کردم ترکشها شون کمتر به من میرسه و وقتشه از سر فراغ نفسی تازه کنم. ده! چرا نمی‌شه پس؟ چرا بازم نفسه بالا نمیاد؟ نترس خره کسی‌ بالای سرت نیست. ده! باز این یکی‌ کیه دیگه بالای سرمه؟ این از کجا پیداش شد؟ ا، این که خودمم. دست بردار! نمی‌خوام باور کنم که نا خود آگاه تبدیل شدم به مبصری نفهم بالای سر خودم. برو یره جمعش کن بساطتو. نخواستم. یه عمر حالمو گرفتی‌ بس نبود؟ نصفهٔ عمرم که باید شخصیتم توش شکل میگرفت مدام از خودم دور شدم. شدم ملغمهٔ مسخره‌ای از اینو اون. عدل درست همونی شدم که بابا ننم خواستن بشم. یه آدم محافظه کار عین همهٔ آدمای دیگه که بودو نبودشون فرقی‌ نمیکنه. اه به تو و اه به من. چرا دست از سرم بر نمی‌‌داری؟ دیوونم کردی بخدا. بذار خودم باشم. مگه دونه دونهٔ همونایی که یه عمر به رخم کشیدی چه پخی شدن الان؟

یکیشون بچهٔ فلان قوم بابام بود. همونی بود که در پارکینگ رو جلوی ماشین باباش باز میکرد، یادت که هست؟ طفلکی معتاد شد. براش یه زن گرفتن که آدم بشه. نشد. پول بالا کشیدو در رفت از مملکت. حالا نمیتونه برگرده. زنش هم طلاقش دادو بچشو گرفت ازش. متاسفانه توی یه مصیبت دیگه هم افتاده که هنوز گیره.

یا مثلا یکی‌ دیگه از فامیل. پست‌ترین ادمیه که توی عمرم دیدم (اگه مطمئن نبودم هیچ وقت همچین حرفی‌ نمیزدم). درست یادم نیست توی چه زمینه‌ای الگوی ما بود. انقدر نا مربوط کرد که هیچکس از خانوادش باهاش حرف نمیزنه. بد رفت شد خایه مال رجال مملکت. کاش از اونایی که مزد میگرفتن، بی‌ جیرو مواجیب. یه زن رو هم بهش انداختن با مهریهٔ چندین خشت طلا و چندین کیلو اشرفی که حالا زیرش مونده و کارشون کتک کاریه.

سرتو درد نمی‌‌آرم، الی‌ ماشالا از این الگوها زیاد داشته ام. نمی‌دونم چرا لااقل چهار تا آدم حسابی‌ نبودن. اینا رو برات تعریف کردم مبصر جون که دست از سرم برداری. هیچ حالتو ندارم. خسته شده‌ام از مقایسه. لعنت بر این فرهنگ مقایسه.می‌خوام برم یه گوشه‌ای بشم اونی که می‌خوام. نه اصلا همینی که هستم خوبه. دیگه بسمه مقایسه و هدف گیری. برای نصفهٔ بقیه عمر با همینی که هستم می‌خوام زندگی‌ کنم.

نمی‌دونم واقعا چه مقدار از من منم، چه مقدار از من والدینم هستند و چه مقدار از من سایرین. کاش همه‌ام من بود.


پا نوشت: دارم فکر می‌کنم شاید اگه اینقدر مملکتمونو هم با بقیه مقایسه نکرده بودن من ساده الان غربت نشین نبودم. مقایسه بی‌ در نظر گرفتن شرایط به درد جرز لای دیوار میخوره. اگه اون مملکتهای پیشرفته هم وقتی‌ به وضع کنونی ما بودن مردمش میذاشتن و میرفتن، حالا هیچ پیشرفتی هم در کارشون بود؟

Monday, February 9, 2009

آیینهء صبح


هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی كه چرا همی كند او نوحه گری؟

یعنی كه نمودند در آیینهء صبح
كز عمر شبی گذشت و تو بی خبری



حکیم عمر خیام نیشابوری


لطفا زور نزنید...زوری نیست! به احترام حکیم برای دیدن متن باید چشم بصیرتو باز کنید‌.

اگه موفق نشدید، برای شنیدن شعر با صدای شهرام ناظری اینجا کلیک کنید.


Monday, February 2, 2009

!نازه شرفت


چند وقت پیش تو ایران رفته بودم در یه دکون برنج فروشی. مشغول بالا پایین کردن قیمتها بودم که یه یارو با هیکل درشت و سیبیل پر پشت و شیکم گنده از وانتش اومد پایین و وارد مغازه شد. یه کیسه برنج بر داشت و رفت طرف پیشخون که حساب کنه. با لهجهٔ مشهدی پرسید:

-حاج آقا جان،‌ای برنجاتا خوبم قد مکشه یا نه؟

صاحب مغازه هم که به رسم فرهنگ لعنتیه زن ستیز، خوشمزه بود جواب داد:

-‌ها که قد مکشه. قد مکشه چه جورم قد مکشه. بده دست زنت خیالت نبشه دداش. او زنی‌ که نتانه با ‌ای برنجا غذا درست کنه ره باید طلاقش بدی!

نمیدونم هنوز سلام نکرده، چطور با مشتری پسر خاله شد که بخواد همچین حرفی‌ بزنه. اما در هر حال، در ظرف کمتر از یه پلک به هم زدن، شرایط کاملا مهیا شد برای همون مشاعرهٔ زنندهٔ همیشگی‌ در مسخره کردن زنها. حالا گوی و میدان و حواس بقیهٔ مشتریها دست مرد نخراشیده است که قافیه رو کامل کنه و تیر خلاص رو بزنه:

- طلاقش بدم؟ مُو نوکر زنم هم هَستُم!!!!

کیسه رو گذاشت روی دوشش و گشاد گشاد از مغازه رفت به سمت وانتش.

حرفش مثل پتک خورد توی سر فروشنده و من و سایر مشتریها که خودشونو برای یه خندهٔ مشتی‌ آماده کرده بودن.

نمیدونم منه به اصطلاح تحصیلکرده اگه جای اون بودم قافیه رو چه جوری تکمیل می‌کردم. شیرت حلالت! نازه شرفت!

Sunday, February 1, 2009

پس من چه کاره ام؟

چند وقت پیش یک صحنه جالب رو توی یک وبلاگ تماشا کردم. صحنه‌ای که از لابلای واژه‌ها آنچنان گویا و رسا به تصویر کشیده شده بود که منو کاملا در اون فضا قرار داد. وصف سادیی‌ بود از گوشه‌ای از جامعه ایران و فرهنگ متاسفانه پایین حاکم بر بخشی از جامعه. از هنرنمایی یه نویسنده که بگذریم، روی موضوع خیلی‌ جالبی‌ هم دست گذاشته شده بود. مشکلی‌ که گریبان گیر جامعه هست و ظاهرا مثل سایر مشکلات فرهنگی‌ و اجتماعی مون درد بی‌ درمانیست که علاج نداره:


ـــ اُوف اُوف اُوف … یَره خواهره مادَر! چی چیزیه…اَصغر طِبیعیش کُن کُسخُل دِره ماره نِگا مُکُنه خدا وکیلی!

ـــ قربونش بُرُم چی چیزیه! چی حالی مِده حَرضَتِ عباسی …یَره چی ارایشی کِرده لامَصَب … بُخورُم او لَباته شیکر پنیر…اِ….اِ…اِ.. جواد خِندید بهت! به جانِه مادَرُم خِندید بهت کُسخُل! یالله برو چَکُش بزن دیوونه! خانِه نِنِه مَمَد اینا خالیه مُبُرمِش هَمونجه!…… جاااااان … اِنداختِم! برو دیگه لاشی …بُرو!

ـــ هولُم نکن کُ…کِش… صَبر بده! چی بهش بُگم اَصغر؟… مُو تا حالا فقط مَتلک گفتم! فوقِش چار تا ج…ده لاشیره تور زدُم! ای که حور و پَریه … مِترسُم بپره از قِفَس قُرانی!

ـــ اِ…اِ….اِ…یَره نِگا چی عِشوه ای میه بَرات پتیاره …خِندید واز بهت! برو دیگه …. برو بگو خانم مِشه وَختِتاره بیگیرم؟ مِگه ها…! بعد بگو بیا برم خانِه مَمَد اینا! نگی مُویَم هَستُم کُسخُل که مِپره ها! اونجه لختِش که کِردی مُویَم مِپرُم تو! قُرمساق مِری یا خودُم بُرُم نِنه سَگ… برو دیگه ک…. رُم وَرخَسته! ابولفَضلی خاطِرخواته جواد! ای تن بیمیره خاطِرخواته!

ـــ بُوسوزه پدر خوش تیپی … کسی عاشقِِما نِرَفت وقتی رَفت چی رَفت! مُو رفتُم اَصغر …اِلا الله… هر چی بادا باد!

ـــ یَک بسم الله بگو برو … نتِرس مُو اینجه یُوم! برو ببینم مِتِنِم اِمروز یَک سَر چُ….ل تازه کُنِم یا نِه! برو … اِی وَل … تو مِتِنی …عَلیته! بُرررررو…. برو دِداش!

………………………..

………………………..

……………………….

ـــ چی شُد جواد؟ پروندیش؟ گفتُم تو مالِ ای حَرفا نیستی! از اوَلِشَم خودُم باید مِرَفتُم! مِگی چی شد لاشی یا نه؟

ـــ هیچی … مِگه هَمَه ره بَرق میگیره ماره چراغ مُوشی! اَصَن به مُو نِمِخِندیده! به او بچه سُوسُوله که پُوشتِ سَرما بوده مِخِندیده! هَمو ریش بُزیه مُوهاشِه عین دُمبه خر بسته! نِگا…دِرَن با هم مِرَن! یَره خواهره مادَر…..!

ـــ برو به پسره بگو خانه نِنه مَمَد اینا خالیه! بگو مایَم هَستِم!

ـــ مُو نِمُرُم دیگه … مَگه لالی خودِت؟ ضایع کِردی ماره رَفت! تُف به ای شانس ک…ریِ ما…تُف!

ـــ اُوف … اُوف …اُوف … اونجه ره نِگا جواد! چی چیزیه … جان! چی کُ…نی دِره! بیا برم یَره اونجه شلوغَم هست مِمالونِمِش! بدو خار….سته ……بُدو!

ـــ ……………….

………………………………………………………………………………………..

اینارو برای تنوع ننوشتم! تصویری از گوشه گوشه اجتماع ماست! توی شهر بازی …کوهستان پارک و همه جاهای شلوغ! قشر لمپن بی فرهنگ و خشکه مذهب نگاهش به جنس مونث ارایش کرده همینه که گفتم! هیچ تصور دیگه ای نمیتونه بکنه الا اینکه ببردش خونه ننه ممد اینا لختش کنه! از دید این افراد همه خانم های شیک پوش و ارایش کرده خراب هستند!

(برای خواندن متن اصلی‌ و دیدن وبلاگ اینجا کلیک کنید)


چند مرتبه این نوشته رو به خاطر زیبایی‌ قلمش خوندم اما چشمم که به کامنت‌ها که می‌‌افتاد دیدم که همه فقط تایید میکنند و ظاهرا از کنار موضوع می‌‌گذرند. به این فکر فرو رفتم که واقعا فقر فرهنگ اجتماعی رو چطور می‌شه مرهم کرد و آیا غیر از خود ما از جای دیگری ممکنه این قبیل مشکلات حل بشه؟ اگر هر کسی‌ مسولیت رو از روی شونهٔ خودش برداره و محول کنه به نفر و یا دسته دیگری واقعا چه آخرو عاقبتی نصیب ماست؟

این نوشته دو دسته مخاطب داره: ۱- لمپن(بی‌ فرهنگ) ۲-غیر لمپن(با فرهنگ)

-دسته اول به احتمال بسیار قوی فرهنگ وبلاگ خوندن ندارند که نوشته رو بخونن که در این صورت حرف نداشتو مطمئن بودیم که این نوشته کار خودشو انجام میده. پس نیمی از مخاطب‌ها حذف شدن.

-دسته دوم که یکیش هست منه سوسول فرنگ نشین به اصطلاح “با فرهنگ” که ظاهرا هیچ ربطی‌ به اون هموطن لمپن ندارم خودمو در حاشیه می‌‌بینم و خواهم گفت این مشکله اون تیپ آدمها ست و افسوسی میخورم و به همین سادگی‌ از کنار موضوع می‌گذارم. شاهد این حرفم کامنت هاست. پس نیمه دوم مخاطب هم حذف شد. نه که حذف شد اما دردی دعوا نشد.

پس مخاطب این نوشتهٔ زیبا و پر درد کیه؟ کی‌ باید این دست مشکلات رو حل کنه؟

راهکاری که به ذهن من میرسه این بود:

در واقع می‌خوام از یه فرق خیلی‌ بزرگی‌ که من در فرهنگ غرب با فرهنگ ایران پیدا کردم حرف بزنم و اون اینه که آدم‌ها همدیگرو آدم حساب می‌کنن. یعنی‌ دسته بندی‌های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی‌ باعث نمی‌شه که کسی‌ دیگری رو داخل آدم حساب نکنه یا اینکه باهاش بر نخوره. خیلی‌ از ما در ایران به خاطر موقیعت مالی‌ یا به اصطلاح فرهنگی‌، افراد پایین دست رو تحویل نمیگیرم. افراد با شرافتی مثل کارگر، مستخدم، رفته گر، شاگرد مغازه، بیسواد‌ها و… . نمیگم باید از سرو کول هم بالا بریم اما هیچ وقت بی‌ پرده و از روی میل و اخلاص باهاشون نیستیم، باهاشون حرف نمیزنیم، در یک کلم باهاشون رفیق نیستیم. همیشه بد از یه خوشو بشه سطحی در لایه‌های اول حریممون قیچی شون می‌کنیم. هیچ وقت بهشون این احساس رو ندادیم که ما با یکی‌ هستیم و اونا از ما جدا نیستن. این افراد با شرافت و انسان به ناچار کم کم منزوی میشن و تبدیل ،میشن به همون لمپنی که تصویر شده. ما بی‌ تقصیر نیستیم که اون نسبت به ما یا زن ما جبهه داره، چون در وهلهٔ اول جبهه رو ما در برابر امثال او داشته ایم. لابلای همین لمپن‌ها هم خیلی‌ مردی و شرافت و کمالات می‌شه پیدا کرد که خیلی‌ از به اصطلاح با فرهنگ‌ها رو از آن خبری نیست.

بد نیست گاه گاهی بجای افسوس خوردن از خود بپپرسیم "پس من چه کاره ام؟"